ووت و کامنت یادتون نره❤️✨~~~
در رو محکم باز کرد و به پای دردش اهمیتی نداد فقط با پشیمونی و عذاب وجدان به سمت اتاق لویی رفت.پشیمون بود، بند بند وجودش داشت توی عذاب میسوخت و به تنها چیزی که فکر میکرد بودن زین کنارش بود. اینکه دوباره کنار هم باشن و حداقل چند روزی یکبار همدیگه رو ببینن و همدیگه رو خیلی کم هم که شده خوشحال کنن.
درسته که زیاد همدیگه رو نمیدیدن و هر ثانیه مثل زوج ها کنار هم نبودن اما باز هم به بودن زین کنارش عادت کرده بود، این عادت برحسب دلتنگی نبود، این عادت بر حسب علاقه ای بود که جدیدا به سراغش اومده بود.
فقط اخرین باری که باهم دعواشون شد باعث شد یکم از زین نا امید بشه و باعث بشه اون کارو انجام بده. خیلی زود تصمیم گرفته بود.
ولی چرا یک لحظه فکر کرد اگر زین نباشه بهتره؟ اینکه ازاد تره؟؟ اما چرا بعدش این احساس رو داشت که بودن زین کنارش با تمام سختی ها باز هم باعث میشد امنیت داشته باشه.
اون کنار زین احساس امنیت داشت، حالا که داشت فکر میکرد مقصر همه ی دعواهاشون خودش بود.
وقتی به اتاق مورد نظرش رسید، بادیگارد ها و خدمتکار ها هم نتونستن مانعش بشن وقتی اینقدر عصبانی دیدنش.
به سمت اتاق طبقه ی بالا رفت و بدون در زدن وارد شد.
اشلی روی مبل و لویی پشت میز نشسته بود. وقتی وارد اتاق شد لویی منتظر و اشلی با تعجب بهش خیره شد.
-تمومش کن. نمیخوام زین به زندان بره تمومش کن لعنتی.
لیام فریاد کشید و محکم حرفشو زد. اون همین مدت کمی که زین رو کنارش نداشت دلش براش تنگ شده بود.
حالا مطمئن بود که زین رو دوست داره و میخواد همیشه تا اخر عمرش اونو داشته باشه. حالا فهمیده بود اما چقدر دیر!
چقدر بده که دقیقا موقع از دست دادن فرد مهم زندگیت به این یاد بیوفتی که به اون ها نیاز داری.-اوه...حالت چطوره دارلینگ؟
-حالم چطوره؟؟ واقعا داری اینو میپرسی؟
حال لیام خوب نبود اصلا خوب نبود، دلیل حال بدش هم خودش بود بعدش لویی.
سرش رو با حالت تاسف برانگیزی تکون داد و جلو تر اومد.
-ازادش کن.هرکاری بگی برات میکنم فقط ازادش کن.
لویی خودش رو با همون لبخند همیشگیش جلو کشید و به قیافه ی نه چندان جالب لیام زل زد.
-اگر حالت خوب نیست میتونم بگم برات ی نوشیدنی بیارن هوم؟
اشلی متقابلا به لیام نگاه میکرد اما با نگرانی، نمیخواست لویی عصبانی بشه...لویی خیلی دیر عصبانی میشد و اگر هم میشد نتیجه ش مرگ یکنفر بود اصلا نمیخواست لیام نتیجه ی عصبانیت لویی باشه.
KAMU SEDANG MEMBACA
Bloody Painting [L.S][Z.M]
Fiksi Penggemar-Complete- -ادما سرگرمم میکنن. تغییر دادنشون جالبه. با بقیه تنها کاری که میکردم این بود که مرگشون رو به زیبایی تبدیل کنم اما این یکی باعث میشه بخوام به یک چیز دیگه فکر کنم اونم تغییر دادن شخصیتشه. اینکه میخواستی زبونشو ببری ولی بعدا با یک کاره دیگه...