"Part36"

808 201 365
                                    


کامنت های پارت قبل حتی به پنجاه هم نرسید نمیدونم واقعا چیشده😂 چیشده؟😂

ووت و کامنت یادتون نره❤️✨

~~~

بعد از نیم ساعت حالا لیام توی انباری تاریک و بزرگ عمارت بود و با درد توی خودش جمع شده بود. دوباره اعتماد مرد رو نسبت به خودش از بین برده بود. لعنت بهش چرا اینکارو کرده بود. مدتی بود که زین باهاش خوب رفتار میکرد و نمیخواست اعتمادشو از بین ببره ولی حالا همه چیز بد تر شده بود. با این کار زین حالا کمی نفرت توی قلبش به وجود اومده بود و خشم وجودش رو فرا‌گرفته بود. اخه تا کی باید زندانی میموند اون نیاز داشت تا کمی مستقل باشه و دور از زین زندگیش رو بگذرونه.

بعد از بردنش به سمت انباری وقتی میخواست نزدیکش بیاد کبودی روی گردنشو دیده بود و اینقدر عصبانی شد که با تمام قدرت کتکش زده بود. هیچ چیز بد تر از کتک های زین و عوض شدن احساسش نسبت بهش نبود. اعتمادش از بین رفته بود و حالا همه چیز بد تر شده بود. دوباره به موقعی برگشته بود که جز نفرت نسبت به اون مرد حسی نداشت.

این کار زین درست بود که بخاطر رفتار خودش بود و نباید اون کار رو انجام میداد اما لیام میخواست با اشلی باشه تا بفهمه حسش نسبت به زین چیه. اشتباه کرده بود؟ ولی فکر نمیکرد کارش اشتباه باشه چون فهمیده بود که احساسش کمی به زین عوض شده و میتونه کنارش خوشحال باشه. حالا با این اتفاق کمی نفرت جایگزین اون احساسات کمی که به زین پیدا کرده بود شد.

حالا تمام وجودش درد میکرد حتی از اون سری که توی دستشویی لویی کتکش زده بود هم بدتر بود. بدتر از هر وقت دیگه ای توی گذشته زده بودش.

لب هاش پاره شده بود و خون خشک شده بود. بلاخره اشک هاش بعد از مدتی پایین اومده بودن و بغض سختش شکسته بود. دیگه تحمل این زندگی رو نداشت. دیگه نمیتونست زین رو تحمل کنه.

توی نقطه ی شروع احساساتش بهش کتکش زده بود، دقیقا وقتی که فهمیده بود که میتونه کنارش بمونه. اما کمی حالا شک داشت. زین هیچوقت راحتش نمیزاشت و بهتر بود ترکش کنه.

زین وقتی خواست بره یادش رفته بود موبایلش رو بگیره پس سریع دستش رو توی جیبش کرد و موبایلش رو برداشت و روشن کرد.

با گریه تماس رو وصل کرد و زن رو مخاطب خودش قرار داد.

-لطفا...دیگه نمیخوام ببینمش. هرکاری میخواین باهاش بکنین. دیگه برام مهم نیست.

Bloody Painting [L.S][Z.M]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ