چقدر زود دوباره اپ کردم بهتون گفته بودم زود اپ میکنم چون فقط دو قسمت دیگه مونده و میخوام سریع تر بوک رو تمام کنم.این قسمت چندان هم بگایی خاصی نداره نگران نباشین.
~~~
بعد از اینکه هری رو برد بیمارستان و بدنش رو چک کردن که یک وقت اسیب ندیده باشه بعد از چند ساعت از طرف رییس زندان صداش زده بودن.
یا دیدن لیام از دور احساس عجیبی به سراغش اومد. انگار اون پسر رو نمیشناخت خیلی توی این شیش ماه تغییر نکرده بود اما اینقدر دلتنگش شده بود که احساس میکرد هیچوقت تا حالا کنار هم نبودن.
با یاد اینکه قراره تا اخر عمرش با همین وضعیت کنار لیام بمونه به راحتی غم رو احساس کرد.
حتما با نبودش لیام پیش اشلی میرفت، دیگه نمیتونست اون پسر رو کنترل کنه.
اون دیگه همه چیز رو خودش بر عهده داشت و دیگه کنترل کردنش بی فایده بود.
حتی اگر ولش میکرد و دیگه باهاش حرف نمیزد هم درکش میکرد اون همیشه زجرش داده بود حالا چرا باید دلش براش بسوزه؟
زین یادش رفت که کی شد که اینقدر بی دفاع شده!؟
اروم به سمتش رفت و با سکوت بهش نزدیک تر شد.
لیام روی صندلی نشست و به زین منتظر نگاه کرد. نگاهش خیلی شکسته بود.
غم رو به راحتی میتونست از چشم هاش بخونه، خستگی به راحتی قابل تشخیص بود.اون دیگه زین سابق نبود، اون ادم قدرتمندی که همیشه قدرتش باعث ترس بقیه ی ادما میشد نبود.
-اگر بخوام مکالمه رو با اینکه خوبی شروع کنم یخورده اومدنم به اینجا مزخرف میشه.
لیام با دلتنگی گفت. نمیتونست به راحتی به چشم های شکسته ی زین نگاه کنه اون خیلی شکسته بنظر میرسید. ولی این توی ذهنش بود که هیچوقت با ترحم به اون مرد نگاه نکنه!..
زین از درون بغضش داشت غرقش میکرد اما خودش رو مثل همه ی این سال ها قدرتمند نشون داد.
-فکر میکنی چی از دست دادم؟
لیام با نگاه سوالی به زین نگاه کرد. نمیدونست راجب چی حرف میزنه. اون همه چیزش رو از دست داده بود. قدرتش،زندگیش،غرورش و ازادیش...
-این مدتی که ندیدمت...احساس میکنم همه چیزم رو از دست دادم.
زین کلمات رو بدون اندکی تردید گفت و اشک توی چشم هاش جمع شد.
اون همون لیامی بود که وقتی برای اولین بار میدیدش ضعیف بنظر میرسید ولی الان اینقدر قدرتمند بود که کسی که بغضش رو نتونسته بود کنار بزنه زین بود.

VOCÊ ESTÁ LENDO
Bloody Painting [L.S][Z.M]
Fanfic-Complete- -ادما سرگرمم میکنن. تغییر دادنشون جالبه. با بقیه تنها کاری که میکردم این بود که مرگشون رو به زیبایی تبدیل کنم اما این یکی باعث میشه بخوام به یک چیز دیگه فکر کنم اونم تغییر دادن شخصیتشه. اینکه میخواستی زبونشو ببری ولی بعدا با یک کاره دیگه...