"Part30"

1K 206 458
                                    


Hi 👋🏻

خب همونطور که گفتم این قسمتم اپ میکنم دیگه قسمت بعد میره برای تیر یا مرداد.

ووت و کامنت یادتون نره

~~~

چند بار دستگیره در رو فشرد و به در ضربه زد، اما نتونست
بازش کنه و دوباره ناامید برگشت سر جای قبلیش نشست.

به ستون اتاق تکیه داد و روی زمین نشست.

اون نمیتونست اینقدر بی رحمانه اونو اینجا نگه داره، اون نباید اینقدر بی رحم باشه.

شب و روزش رو توی این اتاق گذرونده بود و حالا بی نهایت خسته بود.

میترسید، از تصمیم های ناگهانی لویی میترسید، اون نمیخواست بمیره.
گلوش از بغض های مداومش زخم شده بود، احساس ناکافی بودن وجودش رو پر کرده بود و نمیدونست توی این زمان باید چیکار کنه تا کمی احساس رها شدن داشته باشه.

بعضش اروم شکست و به هق هق های ریز تبدیل شد، اشک ها پشت سر هم پایین اومد و سد مقاومت پسر رو شکست.

-این تاوان کدوم گناهمه...

از شدت گریه جلوش رو تار میدید، اینقدر اشک ریخته بود که حالا فشار ها بیشتر شده بودن و همگی توی سرش جمع شده بودن.

سرش داشت از شدت غم منفجر میشد، هیچ راه چاره ای نداشت.

کاشکی فقط کمی عاشقش بود، کمی بهش عشق میورزید و میگفت یلحظه سرتو روی شونم بزار و اروم بگیر.

هری تکیه گاه میخواست و نبود، اون عشق میخواست اما تنها چیزی که گیرش اومد درد فجیعی بود که توی بند بند وجودش هر چند وقتی یکبار پیدا میکرد.

-درو..باز کن...

بین کلمه هاش هق هق میکرد و صدای گریه هاش امونش رو بریده بود.

پای راستش رو توی شکمش جمع کرد و یک دستش رو روی زانوش گذاشت و اویزون کرد.

سرش رو روی دستش گذاشت و به گریه کردن ادامه داد، اما صدای چرخیدن کلید توی قفل در باعث شد دوباره سرش رو بالا بیاره و به در نگاه کنه.

اشک هاش رو کنار زد، نوری که از بیرون اتاق داخل میشد یک طرف صورتش رو روشن کرده بود.

-بلند شو قراره بریم جایی.

لویی همونطور که ساعت رو توی دستش تنظیم میکرد بیخیال گفت و به سمت پسر قدم برداشت.

با سکوت هری، لویی با تردید سرش رو بالا گرفت و به هری نگاه کرد که بدون هیچ حرفی بهش زل زده بود.

Bloody Painting [L.S][Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora