همه چی از اونجایی شروع شد که تموم شد...
حتی نمیدونست چطور از اون جهنم بیرون اومد..چندمین بطری ویسکیایه که میخوره؟..مثل حسِ اون ماهیِ غرق شده ی توی آب..
حتی نمیدونست داره کجا میره..از شدت مستی نمیتونست درست راه بره..همش سکندری میخورد و بیتفاوت به اطرافش راه میرفت..زد تو خیابونایی که نمیدونست اصلا تهش کجا بود
چطور انقدر سریع دنیاش رو سرش خراب شد؟..انگار توی قلب و مغزش زلزله ای اومده بود و تمام احساسات درونشون رو نابود کرده بود و الان به معنای واقعی دیوونه شده بود..خاطراتش با هوسوک جلوی چشمش ظاهر میشدن و قلبش درد میومد..
کنار دیوار روی پله ای نشست که نمیدونست کجاست و به چه ساختمونی تعلق داره، سرشو به دیوار کنارش تکیه داد و اخرین شات باقی مونده توی بطری رو یه جا سر کشید و بطریشو متوجه نشد چطوری به پله کوبید که شکست..
فقط وقتی اون قسمت شکسته شده بطری رو دید دستشو روش مشت کرد و فشار دادداغون بود و به جای اشک ریختن نیاز داشت خودشو یه جوری خالی کنه و مغزش در شرایطی نبود که تصمیم بگیره..
خون از دستش روی شیشه ویسکی روی پله میچکید و حتی آخم نمیگفت..شاید اثر مستیه؟، وقتی همه چیزت مرده و دنیات مشکی تر از هر خاکستری ای شده دیگه چیزی مهم نیست!گرمی دستی رو روی شونه هاش حس کرد و وقتی سمتش برگشت تمام دنیا انگار براش متوقف شد و فقط به روبه روش نگاه میکرد
"داری چه غلطی میکنی؟"
یونگی شخص روبه روش رو هوسوک میدید..درواقع اونقدر دیوونه و شوک از اون خبر کذایی شده بود که توی مستی اون شخص رو هوسوک ببینه
"هنوز اینجایی.."
صدای خش دارش بزور از گلوش خارج شد..پلکاش توان نداشت باز بمونه
"چی؟"
"چرا اینکارو باهام کردی؟.."
"نمیفهمم راجب چی حرف میزنی ولی دستت داره خون میاد!"
یونگی دستشو از روی شیشه جدا کرد و نگاهی بهش انداخت
"قشنگه نه؟"
"خفه شو!.. باید بریم بیمارستان بخیش بزنیم زودباش!"
دست سالمشو گرفت و خواست بلندش کنه که یونگی اونو دوباره سرجاش نشوند
"پامو دیگه توی اون جهنم نمیزارم!"
"یونگی شی!.."
البته که تماما اونو هوسوک میدید صداش، چهرش، بدنش
دست سالمشو سمت صورتش برد و با گرفتن پشت گردنش اونو سمت خودش کشید و لباشو روی لباش گذاشت..
انگار که یادش رفته بود همیشه با ملایمت هوسوک رو میبوسید ایندفعه اون ملایمت رو نداشت..انگار که داشت دلتنگی،حسرت یا همچین چیزی رو سر لبای اون پیاده میکرد
BẠN ĐANG ĐỌC
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfiction"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...