🤍🎞️PART:25;MAPS🎞️🤍

487 120 31
                                    

چند هفته بود هر روز به ساحل میرفت و در ساکت ترین حالتی که میتونست داشته باشه به اون صخره بزرگ و کرخت تکیه میداد و دریا رو نگاه میکرد..هیچ ذهنیتی از اون شبی که غرق شده بود نداشت.. انگار همش یه رویا بود..توی تختش بیدار شده بود با اینکه خودش رو توی آب انداخته بود..اقای کیم بهش گفته بود اون نجاتش داده اما اون پیرمرد ضعیف تر و پیر تر از اونی بود که با شیرجه زدن تو دریا بتونه یونگی رو با وجود اون همه موج وحشی نجات بده..

صبح وقتی بیدار شد هیچی جز چندتا تصویر مبهم از شب قبل یادش نمیومد..میدونست نفسی براش زیر آب نمونده بود..میدونست یه نفر صداش زده..ولی نمیدونست چه شخصی بود..لحاف منظم روش افتاده بود..صبحانه براش اماده شده بود..اون فرد تا چند ساعت قبل هنوزم کنارش مونده بود..

همون فرد گلای کنار پنجره رو آب داده بود، پنجره رو بسته بود تا هوای گرم داخل خونه سرد نشه..تمام اتاق رو بوی خاصی پر کرده بود و بنظر میومد یونگی دیگه هیچ ذهنیتی راجب اون عطر نداره.. نمی‌شناخت..همین کلافش میکرد و ترجیح میداد بیرون بره..

لحافی که روش زده شده بود عطرش بیشتر شده بود..میترسید دیوونه بشه..نیاز داشت یه مدت تنها باشه و به اینکه چه بلایی سر تهیونگ اومده یا کی نجاتش داده فکر نکنه..

"نباید انقدر به من نزدیک باشی.. تورو نزدیک تر از تپش قلبم حس میکنم، تو به من از هرکس و هرچیز دیگه ای نزدیکتری. میترسم کم کم تو بشم..عطر تورو داشته باشم.. تو داری تصاحبم میکنی..دلتنگیم روحمو به زانو انداخته.. پرچم های سفید تسلیممِ قلبم رو نمیبینی بابونه من؟"

به روز های سرد و برفی اهمیتی نمیداد..یک ماه تمام بدون توجه به برف و بارون کنار سخره بزرگی نزدیک ساحل مینشست و گل های بابونه رو توی دریا مینداخت..دونه های برف رو نگاه میکرد که براش یادآور خودش بودن..قطره های بارونی که روی سر و صورتش مینشستن براش اهمیتی نداشت..

به یاد می‌آورد روزی که پسربچه کوچیکی درست روبه روش ایستاد و بی مقدمه شاخه ای از گل های برفی رو جلوش گرفت..یونگی هیچ ایده ای از کاری که پسر کرده بود نداشت..فقط گل رو از دستش گرفت و وقتی پسر کنارش نشست به این نتیجه رسید که قرار نیست به این زودی از شرش خلاص شه..

"میتونم بهت بگم عمو؟"

"چه زود پسرخاله شدی..چرا اینجایی؟"

یونگی با نگاه کردن به اون گل های سفید لبخند تلخی زد و یکی از گلبرگ های واژگون گل رو لمس کرد..اسم این گلا چی بود؟..چرا انقدر قشنگ بودن؟

"فقط نمیخوام بهت حس بدی بدم عمو!..من همیشه اینجا با دوستام بازی میکنم..امروز فقط یه نفرشون اومد.. اونم بهم گفت بیام ازت بپرسم چرا همش اینجا میشینی؟"

"اون دوستت رو من میشناسم؟"

پسر لباشو جمع کرد و با صدای "اوم" مانندی که از خودش دراورد نگاهی به پشت سرش انداخت و دوباره روشو سمت یونگی برگردوند

𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora