همیشه وقتی توی رستوران کار میکرد طبق عادتش زمان شستن ظرف ها به آشپز خیره میشد و کارهاش رو دنبال میکرد، اما الان نه، همونطور که ظرف هارو دورانی با دستمالِ سفید و پارچه ای توی دستش خشک میکرد به دیوار روبه روش خیره شده بود و دم نمیزد، کم حرف تر و نا آروم تر دیده میشد، بعد از گذاشتن اخرین ظرف سفید رنگ روی ظرف های دیگه دست هاش رو زیر شیر آب گرفت و مشغول شستن دست های خشک و پوست پوست شدش شدش شد، مچ دستش درد میکرد اما سعی میکرد به دردش اهمیت نده، مثل همیشه که نسبت به درد هاش بی تفاوت بود، تب داشت و اینو خودش هم از گرمای تن همیشه سردش تشخیص داده بود..
شیر آب رو بست و دست هاشو رو به بافت سبز توی تنش کشید، آشپزخونه رستوران برعکس ظاهر شیک و قشنگ سالنش اونقدرا خوب نبود.. شاید بخاطر وجود ادمایی که اونجا کار میکنن بود؟..نفس عمیقی کشید و سمت کاپشن مشکی رنگِ آویزون شده به چوب لباسی رفت، کاش انقدر فکر نمیکرد..لزومی نداشت الان جایگاه کارکنای رستوران رو با مردمی که برای گذروندن وقتشون و خوشگذرونی میومدن رستوران رو باهم مقایسه کنه..این مقایسه کردن عذابش میداد..کاپشنش و شال گردن آبی رنگِ تهیونگ رو از روی چوب لباسی پایین آورد و درحالی که کاپشنش رو تنش میکرد سرش رو با صدای سرآشپز ریم بالا آورد و حواسشو به اون داد، نه به افکارش..
"امروز مثل همیشه نبودی پارک!، سردرگم بنظر میومدی، اتفاقی افتاده؟"
'اینکه من بد باشم یا خوب چه فرقی به حال تو میکنه؟، من خیلی خستم، بخاطر اینکه زیاد توی سرما بودم قفسه سینم خس خس میکنه و با هر نفس کشیدن دردش کل وجودمو میگیره، وقتی برای استراحت ندارم و حتی الانم باید برم دانشگاه و با این حال بدم به حرفای استادم گوش بدم، ادمای توی سرم که خیلی شبیه منن دارن دیوونم میکنن، چرا فکر میکنید من نمیتونم بد باشم؟ همیشه باید یه لبخند مصنوعی تحویلتون بدم یا دروغ بگم که چیزی نشده تا دست از سرم بردارید؟' "نه.. اتفاقی نیوفتاده"
این فرق جیمین با ادمای توی سرش بود، نمیتونست رک و صریح باشه، از افکار مردم بیشتر از افکار خودش میترسید، روزهای بد در حال تکرار شدنن، احساس بدبختی و خستگی باعث میشن مثل یه حلقه شل این اطراف پرسه بزنم
درست مثل این اهنگ، جیمین همچین احساسی داشت پیدا میکرد، احساسی که دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه، انگار آدمای توی سرش افسار اونو به دست گرفته بودن و اینطرف و اونطرف میکشوندن، پایه و اساس همچین احساسی از نارضایتی و مقایسه میاد، اینکه تو میخوای مثل دیگران باشی اما نمیتونی و یا فرصتشو نداری احساس بدی رو توی تو رشد میده..
"اینجور که بنظر نمیاد، دروغگوی خوبی نیستی"
سرآشپز ریم بعد از تموم شدن جمله ای که با بی حسی تمام زد با تکون دادن سرش راهش رو سمت قفسه ادویه ها کج کرد، انگار که اونم متوجه دروغ تکراری جیمین شده بود، جیمین با بهت و اخم کمرنگی که بین ابروهاش بود هنوزم به سرآشپز نگاه میکرد و انگار یادش رفته بود قراره شال گردنش رو دور گردنش بندازه تا بیشتر از این سرما درد سینشو بیشتر نکنه و اونو توی دست هاش نگه داشته بود، بعضی از سختی های زندگی بدون اینکه قوی ترت کنن یا از پا درت بیارن، تنها ناقصت میکنن، بخشی از تو رو جدا میکنن و تو نمیدونی اون بخش از تو کجا گم شده و بعدش تو عادت میکنی، انسان عادت میکنه، به همه چی، به درد، سختی، گرما،سرما، بوی بدِ ماهی، کار کردن توی گاوداری، و تو با باقیموندهی خودت به زندگی ادامه میدی چون عادت کردی،
DU LIEST GERADE
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfiction"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...