مدت زیادی نبود که بیدار شده بود، ولی هنوزم چشماش بسته بود، انگار که دلش نمیخواست بیدار بشه و دوباره بین ماشین ها و آدمایی که جیمین اصلا نمیخواست نگاهشونم کنه قدم بزنه، ادما برای ادما خوب نیستن...هیچ جوره خوب نیستن، میدونست تهیونگ مدتیه بهش از بالای تختش خیره شده، دیشب بعد از کلی بحث مجبور شد جونگکوک رو راهی خونه خودش کنه و به فکر رسوندن جیمین نباشه، جونگکوک کلید سالن رو به جیمین داده بود تا هروقتی که دوست داشت اونجا تمرین کنه و جیمین متشکر بود از لطفش، و به بهونه سر زدن به تهیونگ به خونه خودش نرفت و مقصد بعدیش رو خونه کوچیک و دنج تهیونگ انتخاب کرد، انتظار داشت وقتی در خونه رو باز میکنه تهیونگ رو درحالی که کتاب "چیز هایی که ایکاش به او میگفتم" رو توی دستش گرفته باشه و درحالی که چشم های قشنگش زیر پلک هاش قایم میشدن برای خواب اماده بشه..
اما اون خونهی سوت و کور بجای روشن بودن لامپ های طلایی و نارنجی رنگش توی تاریکی فرو رفته بود و فضای سردش تن جیمین رو میلرزوند.. با اینکه دلیل گرمای خونه توی خونه نبود اما لامپ های طلایی و نارنجی رو روشن کرد، به گلدون های کاکتوسی که گوشه پنجره کز کرده بودن آب داد و با گذاشتن چندتا چوب توی شومینه گذاشت و باعث گرم تر شدن متداول خونه شد، کتاب های روی کاناپه رو برداشت و توی کتابخونه کنار کاناپه گذاشت، کتابخونه چوبی و نسبتا قدیمی که تهیونگ به معنای واقعی اونجا زندگی میکرد..بوی کاغذ و چوب همه جای کتابخونه کوچیک کنار دیوار رو گرفته بود و جیمین از این فضا لذت میبرد، سکوت.. چیزی که همیشه ازش لذت میبرد..
نمیدونست تهیونگ کی برمیگرده، کجاست یا ساعت ده شب کنار کیه..جیمین مدت زیادی رو بعد از جونگکوک بیرون مونده بود و هوای سرد روی سینش تاثیر گذاشته بود و درد میکرد، با سرفه ای ناشی از همون وضعش سمت تخت تهیونگ رفت و بین لحاف های تخت روشن تهیونگ دراز شد، و سعی کرد به چیزایی که جونگکوک بهش گفته فکر نکنه، دلیلش رو نمیدونست اما اون پسر مهارت عجیبی توی اروم کردن جیمین داشت و انگار که جیمین هم به همین نیاز داشت، یه ادم از جنس آرامش و انگیزه..انگیزه ای برای بودن..
به گذشته که فکر میکرد، به یاد میاورد خیلی از شبارو به سختی گذرونده و تا روشن شدنِ هوا خیره به سقفِ از دردی که توی سر و بدنش پیچیده به خودش پیچیده، حتی کسی رو برای اروم کردنش رو هم نداشته، و چه شبایی رو که از درد چشم هاش نتونست حتی جایی رو نگاه کنه..درواقع حتی نمیدونست در اون حالتی که به سقف خیره شده به چی فکر میکنه، حتی یادش هم نمیومد و سعی داشتم خودشو قانع کنه، قانع به اینکه انسان شاید بی نیازه نسبت به احساسات مردم، ولی اون پسر احتیاج داشت..احتیاج داشت یک فرد به اسم و عطر "مادر" روی موهاش دست بکشه و دردش رو التیام ببخشه، احتیاج داشت وقتی چشم هاش از درد باز نمیشد اون فرد چشم هاشو ببوسه و با بغل کردنش بگه "یه روز همه چیز تموم میشه قلب من" اما همچین ادمی رو هیچوقت نداشت، و حالا جونگکوک دری رو توی قلب یخ زدش باز کرده بود و با گفتن چند کلمه کل یخ قلبش رو آب میکرد، شاید واقعا توی زندگیش به اون نیاز داشت..
KAMU SEDANG MEMBACA
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fiksi Penggemar"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...