اما اون فقط یه بابونه سفید بود..نه نه نه..یه گل بهار..شایدم یه بابونه سفید و قشنگ..ولی چرا عمر بابونه ها انقدر کمه؟..چرا گل بهار با اینکه میدونه سرمای زمستون خشکش میکنه بازم شکوفه میده؟
نگاهشو به موج ابی که روی شن های ساحل کشیده میشد داد..حتی اونم بهش ارامش نمیداد، سرش پر از چرا بود پر از سردرگمی و گیجی..حرفای تهیونگ توی مغزش رژه میرفتن و در کنار اون نمیتونست فکر هوسوک رو از سرش بیرون کنه..هنوز نه..
'چرا دقیقا باید شبیه همونی باشی که الان باید اینجا باشه؟'
از خودش سوال پرسید اما هنوزم جوابی براش نداشت..شباهت تهیونگ به هوسوک عجیب بود..انگار که خودش بود توی یه بدن دیگه..سرشو روی دستاش که زانوهاشو توی بغلش گرفته بود گذاشت و نفس عمیقی کشید..
هوا ابری بود و با وجود سرماخوردگیش نتونست اینجا نیاد..پس فقط با پیچوندن تهیونگ سمت پناهگاه هوسوک فرار کرد و با خودش عهد بست فقط چند روز اونجا بمونه..فقط چند روز
اون شبی که هوسوک رو به خونه خودش برد قبل از خوابیدنش صدای هوسوک رو میشنید که بهش درمورد اینجا میگفت و با دستش موهای لیمویی یونگی رو نوازش میکرد
انگار داشت براش قصه هزار و یک شب میگفت..حتی یادش بود میون خواب و بیداری با حرفای هوسوک خندیده بود و با گرفتن کمرش به خودش چسبونده بودش و بغلش کرده بود
اون هنوز یادش نرفته بود..دستای استخونیای که رگ های بیرون زدش معلوم بود و با اون کلاه هودی مشکی رنگشو روی سرش درست میکرد
صدای خنده هاش وقتی با یونگی از دست ادمای چوی فرار میکردن و خودشونو توی کوچه پس کوچه های سئول گم میکردن و بعضی وقتا واقعا گم میشدن و توی کوچه از خنده پخش زمین میشدن و میگفتن"بیست سالمونه ولی هنوز سئولو کامل بلد نیستیم و گم شدیم!"
و اخرشم توی همون سرمای پاییز ساعت سه نصف شب روی تاب های پارک مینشستن و یونگی هیچوقت فکرشو نمیکرد حواسش پرت چشمایی بشن که میخندن و دلش با صدای خنده کسی بلرزه..نه اصلا فکرشو نمیکرد..فکرشو نمیکرد قلبش برای یه بابونه سفید بلرزه و براش خودشو به اب و اتیش بزنه..
هنوزم میتونست با صدای نفس کشیدنش به زندگی برگرده...برای یونگی که شب و روز براش فرقی نداشت، چشماش به سیاهی شب عادت کرده بود و هر شب به اسمون و ستاره هایی زل میزد که حتی یکیش مال اون نبود..البته تا قبل از اینکه هوسوک رو ببینه..
همون شب که تا صبح هوسوک توی بغلش بود و اون موهاشو نوازش میکرد رو به یاد آورد..حرفای هوسوک رو
"اول میخواستم بریم پناهگاه من..اما بعدش فکر کردم مکان امن من تو و خونه توعه!.."
"من اینجا کلی خاطره دارم.."
"یونگی برام بیشتر بخند لباتو وقتی میخندی بیشتر دوست دارم"
"میخوام کلید پناهگاهمو بهت بدم تا هروقت دلت خواست بری اونجا.."
"قرار بود برای تولدت بهت بدمش..اون هدیه مادرمه.."
"یه خونه بالای کافه داییمه..نزدیک ساحل.."
BẠN ĐANG ĐỌC
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfiction"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...