13 سال پیش- 17 اپریلمدرسه برای جیمین یه پدیده مزخرف بود، با اینکه بیشتر اون کلاس مثل خودش بودن و پدر مادری نداشتن اما بازم حس بدی داشت دیدن بچه هایی که بعد مدرسه با دوییدن سمت پدر مادرشون اونارو بغل میکنن و از داشتن کفش های نو و لباس گرم لذت میبرن، حتما بعد از رسیدن به خونه مادرشون با یه غذای گرم ازشون پذیرایی میکرد و خستگیشون رو درمیاورد.
به بچه هایی که سمت پدر مادرشون میرفتن خیره شد و دسته کولهشو محکم توی مشتش فشار داد و به چیزی که نداشت خیره شد، بین اونا زنی با عینک تیره و کلاه فرانسوی ای همراه پسر نوجوونی منتظر ایستاده بود، حواسش سمت اون پسر و مادر رفت و به کل بچه ها رو فراموش کرد، اون پسر نوجوون مستقیم به جیمین زل زده بود انگار که یه لکه بزرگ روی صورت جیمین باشه
"اونا یه خانوادن و احتمالا منتظر بچشونن، اما چرا شبیه منن؟"
نگاهش رو گرفت و بدون اینکه سوار اتوبوس یتیم خونه بشه تصمیم گرفت از راهی که مهر روز ازش میگذشت و به در پشتی یتیم خونه میرسید برسه، این راه رو جدیدا پیداش کرده بود و بنظرش خیلی بهتر از این بود که سر و صدای اون بچه هارو تحمل کنه و در عرض چند دقیقه به یتیم خونه برسن، ماریا براش نهارشو نگه میداشت، به هرحال جیمین همه چیز رو به ماریا میگفت تا حداقل اون پوست لباش رو با نگرانی درمورد جیمین درنیاره.
دسته های کولهاشو سفت چسبید و وارد کوچه بلند و باریک جفت مدرسه شد و به دیوار های قدیمی و خیس شدهی اونجا رو از نظر گردوند، ادمای کمی توی اون کوچه دیده میشدن، جیمین بار اول که توی اون کوچه راه رفته بود احساس گمشدگی میکرد، و ترس از گمشدن داشت، اما با پیش رفتن تونست سر از یه فضای سرسبز مثل باغ دراره، سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و بعد از رسیدن به حصار های چوبی ای که بهم وصل شده بودن قسمتی که یه تخته چوب ازش لق بود و میشد با دراوردن پیچش سمت دیگهی حصار ها رفت رو پیدا کرد اما انگار یکی قبل از جیمین پیچ رو دراورده بود و سمت دیگه حصار ها رفته بود، اخمی که بین ابروهاش بود حالا بیشتر هم شده بود
کوله آبی رنگش رو سمت دیگهی حصار پرت کرد و با سینه خیز رفتن تونست خودش رو به سمت دیگه حصار برسونه، کولهشو از روی چمن های سبز و گل های کوچیکی که بینشون دیده میشدن برداشت و سمت راهی که به در پشتی یتیم خونه ختم میشد رفت، اون راه طولانی بود اما ارزششو داشت، به سکوتش می ارزید، جدیدا نسبت به نور حساس شده بود و چشم هاش میخارید، ماریا میگفت که یه حساسیت کوچیکه و جیمین دیگه بهش اهمیت نداد، و وقتی که پیاده میومد مجبور نبود نور لامپ های اتوبوس و چراغ قوه هایی که بچه ها برای مسخره بازی توی چشم همدیگه مینداخته رو تحمل کنه
توی افکارش گم شده بود ولی با شنیدن صدای گریه پسر بچه ای به خودش اومد..نگاهش رو دور و برش چرخوند و با دیدن موهای مشکی و چشم های درشت پسر بچه ای که بنظر میومد از خودش چند سالی بزرگ تر باشه سمتش دوید و کنارش روی زانوهاش نشست
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Hayran Kurgu"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...