با باز کردن در وارد اتاق شد و جونگکوک رو درحالی که هودی سفیدی تنش بود و گربهای که جیون پیدا کرده بود رو کنارش توی بغلش گرفته بود و توی نور ملایم و نارنجی رنگ اباژور کتابی که جیمین بهش داده بود رو میخوند..
فضای اتاق تقریبا تاریک بود و فقط نور نارنجی-طلایی رنگ اباژور بود که اتاق رو روشن نگه داشته بود..صدای دیگه ای جز صدای برخورد قطره های بارون با در و پنجره بزرگ بالکن میومد و حس ارامش بخش عجیبی توی اتاق تداعی شده بود.
لبخندی زد و با بستن در سمت تخت جونگکوک رفت و کنار پاهای جفت شده جونگکوک نشست و با دیدن موهای خیس جونگکوک خم شد و کلاه هودی سفید رنگشو روی سرش انداخت و دوباره سر جاش نشست
"سرما میخوری!..درد پاهات بهترن؟"
جونگکوک هومی گفت و با ورق زدن کتاب جواب جیمین رو داد
"امروز نسبت به همیشه تمریناتم بیشتر بود..و خب بعد از دوش گرفتنم دردشون کمتر شده.."
جیمین دستی روی ران جوگکوک کشید و با فشار ارومی که به قسمتی از رانش وارد کرد مشغول ماساژ دادنش شد..و حتی متوجه نشد که کتاب خوندن الان برای کوک بهونه ای شده تا زیر چشمی نگاهش کنه و از نگاه کردن مستقیم بهش خود داری کنه.
"وقتی بچه تر بودم یه بار توی یتیم خونه پای راستم شکست..البته حقم بود، بدون اجازه رفته بودم توی انباری یتیم خونه..و خب من میدونستم بابتش تنبیه میشم ولی انجامش دادم چون دوستم بهم قول داد در ازای اسباب بازیای که براش میارم منو لو نمیده..اما وقتی من داشتم برمیگشتم بچه های بزرگ تره یتیم خونه منو به سرایه دار لو داده بودن و منم هول کردم و از روی پله ها افتادم.."
"بعدش؟"
جونگکوک حالا کتاب رو کنارش گذاشته بود و به جیمین نگاه میکرد.. انگار که از داستانش خوشش اومده و میخواد بیشتر بشنوه
"شیش ماه پام توی گچ بود و با عصا راه میرفتم..بعد از اینکه اون عصا هارو کنار گذاشتم و پامو از گچ بیرون اوردم نمیتونستم درست راه برم.. میوفتادم..پاهام میلرزیدن..ترس از افتادن داشتم..اما من یه مربی داشتم..اون هرشب همینطوری که من ماساژت میدم پاهامو ماساژ میداد و برام قصه میگفت..حرفای قشنگی میزد..جوری که باعث شد دیگه از افتادن نترسم.."
"انگار اون مربیت رو خیلی دوست داشتی.."
تن صدای جونگکوک اروم تر و گرفته تر شده بود و از چشمایی که سمت خماری میرفت مشخص بود کم کم خواب داره به سراغش میاد.
"ماریا؟..خب اره اون برای من شبیه یه مادر بود..کسی که بهم باله یاد داد..از همه مهم تر بهم یاد داد چطور رو پای خودم وایسم و توی سختیای زندگیم جز خودم به کسی تکیه نکنم..اما اونم مثل همه ادمایی که داشتم ترکم کرد.."
YOU ARE READING
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfiction"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...