آهنگ این پارت رو که توی چنل گذاشتم پلی کنید~نجوایی در من بود، نجوایی که در تاریکی رگهایم نشر میافت. در اندوه پژمردگیِ آینهای دور از خود آواز میخواند، و غریبی خود را در میان بیگانگان چهره اش میافت. و نجوایی که پشت چهرهی سردم پنهان است، منی که میان هیاهو بغض کرده است؛ منی که گوش آشنایی نیافته و حالا برای توجیه صدای گرفتهاش، به دنبال بهانهای نو میگردد.
چشمای خستش رو از تاکسی ای که از در ورودی مجتمع خارج میشد گرفت و به راه پله قدیمی و خاک خوردهی بلوکی که توش زندگی میکرد داد پای سالمش رو روی پله گذاشت و با کمک گرفتن از میله های سبزآبی رنگ و زنگ زده خودش رو روی پله اول بالا کشید تا پای آسیب دیده اش اذیت نشه، صدای خش خشِ کیسه دارو هاش و نفسای سنگین خودش تنها صدایی بود که توی راهرو شنیده میشد، نگاهی به بالای سرش انداخت، حالا برای جیمین اون چهار طبقه تبدیل به چندصد کیلومتر شده بود، چهار طبقه ای که شاید به یه دقیقه نمیکشید ازشون بالا بره و به خونه کوچیک و گرم خودش برسه.
بازدم عمیقشو بیرون فرستاد و قدم های لنگونش رو سمت راه پله ها برد و با احتیاط از پله های قدیمی و خاک خورده بالا رفت، میون راه حتی به نفس نفس افتاد، نمیتونست پای چپش رو اونقدرا تکون بده و بهش فشار وارد کنه، روند درمانش بیشتر طول میکشید و جیمین اینو نمیخواست، اون مجبور بود از خیلی چیزا دست بکشه..
توی تاکسی پیام بلند بالایی به استاد موسیقیش داده بود به عنوان اینکه نمیخواد توی فستیوال امسال شرکت کنه و وضعیت جسمی و روحیش هم به اون اندازه ای خوب نیست که بتونه آهنگ آماده شدش رو بخونه، همچنین اضافه کرد که دیگه لازم داره حتی از روی پاهاش هم هلش بدن و درکل دانشگاه رو تعطیل کرده و دیگه نمیخواد ادامه بده! و دلیلش هم به خودش مربوطه..
و دقیقا همون لحظه بود که سیل پیام های استاد راهی صفحه گوشیش شد و از جیمین میخواست که دلیلش رو بگه تا بهش کمک کنه، اون میتونست راحت بورسیه بشه و تبدیل به یه ستاره بشه اما همینجور روی باد هوا یهویی تصمیم گرفت یه شب از همه چیز دست بکشه و حتی دانشگاه هم نره!
جیمین اهمیتی نمیداد...اون خسته شده بود..یادآوری یه سری رنج ها توی گذشته یا حال، اونم موقعی که نباید چیزی یادت بیاد، درست مثل یه زلزله مهیب و قدرتمنده که توی آدمیزاد اتفاق میفته و تموم اون خرابی هایی که با بی نایی و صبر و مشقت، آجر به آجر روی هم گذاشته بودی رو به یه ویرونهی بزرگ تری تبدیل میکنه. بعضی وقتا تو این پس لرزه ها دیگه حتی آجری باقی نمیمونه که بشه دوباره از نو ساخت تا بره بالا..مردم برای جیمین همچین چیزی بودن و جیمین یه 'انسان دوستِ انسان گریز' بود.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfiction"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...