-یک هفته بعد..روز کریسمس
هوا سرد بود ولی خبری از بارون یا برف نبود..جیمین کلاسهاش همون سرظهر تموم شده بود و با برداشتن دوتا از کیکای مخصوص نامجون و دوتا شیرقهوه از کافه نامجون بیرون اومد و خودشو به خونه کوک رسوند..مثل همیشه با باز کردن در جونگکوک رو روی کاناپه روبه روی تلویزیون دید و با دراوردن کلاه هودی جدید زرد رنگش کنار کوک نشست و یکی از شیرقهوه هارو دستش داد
بسته قهوه ای رنگ کیکهارو باز کرد و تیکه اول کیک رو به جونگکوک داد
"تا اینجا که اوردمش تقریبا یکم سرد شده تا بدتر از اینی که هست نشده بخور"
جونگکوک که تا الان نگاهش به استینای نوی هودی زرد رنگ جیمین روی انگشتای قرمز شدش بود رو گرفت و به کیک بین انگشت اشاره و شست جیمین داد
"دوست ندارم.."
اخم ظریفی بین ابروهای جیمین نشست..که درواقع از تعجبش بود..
"واقعا؟..اینارو نامجون هیونگ درست میکنه..شرط میبندم نظرت عوض میشه..یکم امتحان کن"
کیکو سمت لبای جونگکوک برد ولی جونگکوک سرشو کج کرد..اون با چیزای شیرین میونه خوبی نداشت..
"از چیزای شیرین خوشم نمیاد..ولی ممنونم که به فکرم بودی.."
بجاش شیرقهوه رو از دست جیمین گرفت و بین دستاش جا داد..اخم بین ابروهای جیمین از بین رفت و بیشتر سمت جونگکوک چرخید..
"من برعکس!..چرا انقدر تفاوت سلیقه داریم؟"
"منظورت چیه؟"
"منظور خاصی ندارم..ولی اولین نفری هستی که سلیقم کاملا با تضاد سلیقشه..تو بارونو دوست داری من ازش متنفرم..من چیزای شیرینو دوست دارم ولی تو دوست نداری..من کتاب خوندن رو دوست دارم ولی تو ترجیح میدی اهنگ بنویسی..چرا اینجوریم؟..فکر کنم اگه دختر بودم و باهات قرار میذاشتم همون هفته اول باهات بهم میزدم"
جونگکوک خندید و موهایی که توی پیشونیش افتاده بودن و اذیتش میکردن رو کنار زد..
"چه خوب که دختر نشدی!"
جیمین لیوان شیر قهوهشو روی عسلی کوچیک روبه روی کاناپه گذاشت و با دور زدن مبل ویلچر جونگکوک رو از کنار کاناپه حرکت داد و روبه روی جونگکوک قرارش داد
"اوهوم..بعد از فیزیوتراپی همش توی خونه بودی..نظرت چیه بریم بیرون یکم تمرین کنیم؟..دکترت گفت باعث میشه روند درمانت بهتر بشه"
جونگکوک لبخند کجی زد و بعد از چند ثانیه سکوت جواب جیمینو داد
"فکر نکنم بتونم به همین راحتی تو اجتماع بگردم.."
"آه شت یادم رفت.."
جونگکوک سرشو پایین انداخت و هومی گفت..ولی همون لحظه نزدیک تر شدن جیمین رو حس کرد و وقتی متوجه اوضاع شد جلوی پاهاش زانو زده بود و دستای جونگکوک رو سمت شونه هاش میبرد
ESTÁS LEYENDO
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfic"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...