"وقتی بچه بودم به خیلیا حسودی میکردم، چون اونا چیزایی رو داشتن که من نداشتم، هنوز هم همینطوری ام، این حس که من خیلی چیز ها کم دارم باعث میشه دیگه هیچ چیزی رو نبینم و من میترسم. از اینکه خودم رو از دست بدم. پارک جیمین."
دفترچه یادداشت توی دست هاش رو بست و به جونگکوکی که گیتارش رو کوک میکرد نگاه کرد، به نظر خودش همه چیز خیلی سریع جلو رفت، هنوز هم جای بوسه های جونگکوک روی صورتش رو حس میکرد و باعث میشد احساس گرمای عجیبی توی گونه هاش بکنه، جونگکوک از روی کاناپه کوچیکی که توی اتاقش وجود داشت و روش نشسته بود بلند شد و گیتارش رو بعد که حالا کوک کرده بود رو کنار دیوار گذاشت و درحالی که با قدم های آروم سمت جیمین میومد به حرف اومد "برای برنامهی فردا احتیاجش دارم" و کنار جیمین روی تخت دراز شد و سرشو توی گردن پسر کوچیک تر فرو برد
جیمین میتونست چشم های بستش رو حس کنه، اهمیتی به این موضوع نداد و سعی کرد حواسشو از لب هایی که تقریبا روی گردنش جا خوش کرده بودن پرت کنه و مشغول خوندن اخبار و توییت هایی بشه که توی صفحه گوشیش خودنمایی میکردن، خیلی از توییت ها تعریف و تمجید از جونگکوک بود و مشخص بود که این آلبوم چقدر برای خودش و کمپانیش سود داشته، همه چیز برای جونگکوک داشت خوب پیش میرفت و پله های ترقی رو پشت سر میذاشت
"چیکار میکنی؟"
جونگکوک پرسید و بلاخره سرش رو از گردن جیمین بیرون آورد و روی شونهاش گذاشت، نگاهی به محتوای گوشی جیمین انداخت و با دیدن عکس خودش بین توییت هایی که میخوند پوزخند صدا داری زد و شونه اش رو بوسید..
"خب، اینترنت گردی؟"
جیمین سعی کرد بی حوصلگیش رو به رخ جونگکوک نکشه اما انگار خیلی ضایع عمل کرده بود، با صدایی شبیه به تیک که از گوشیش بیرون اومد متوجه مسیج هایی که دریافت میکرد شد و وقتی چند کلمه اول مسیج ها رو خوند، به حالت نشسته دراومد و اهمیتی به صدایی که از خودش دراورد نداد"هی!"
_سلام اقای پارک، از طرف شرکتی که براش درخواست کار کرده بودید پیام میدم
_با توجه به رزومه کاری شما شرکت تصمیم گرفته شما رو قبول کنه، لطفا فردا صبح به شرکت بیاید تا کار های باقی مونده رو انجام بدیم
صفحه گوشیش رو بست و روی کوله اش که پخش زمین شده بود پرتش داد، کنار جونگکوک دراز شد و چشم هاش رو بست، میدونست جونگکوک میخواد بدونه چرا همچین ری اکشنی به مسیجی که براش اومده نشون داده پس با نفس عمیقی که کشید سمت جونگکوک برگشت و با تردید دستشو روی گونهی جونگکوک کشید و خودش رو بهش نزدیک تر کرد، نگاه کردن به جونگکوک داشت طولانی میشد پس با لبخندی که از سر مسخره بودن موقعیتی که توش گیر کرده بود به حرف اومد
"برای شرکتی قبول شدم که انگار معیار انتخاب نیروشون دویدنه!"
"چرا؟"
YOU ARE READING
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfiction"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...