13 سال پیش-19 اپریل
همراه سرپرست یتیم خونه درحالی که به سمت حیاط پشتی کشیده میشد چتر مشکی رنگ و بستهای که هیکل ریز جسهش زیرش گم میشد رو محکم توی بغلش گرفت و پاهای خسته از رقصیدنش رو روی زمین خاکی ای که حالا خیس و گلی شده بود کشید، زمانی که روبه روی حجم نسبتا زیادی جعبه مواد غذایی رسیدن سرپرست حرفاش رو شروع کرد
ماریا برای چند روز مرخصی گرفته بود و الان جیمین فرقی با بقیه بچه ها نداشت و تنبیهش شدید بود، کسی کمکش نمیکرد و بخاطر عزیز بودنش پیش ماریا تنبیهش کمتر نمیشد و کسی کمکش نمیکرد ، نگاه اخمالوده سرپرست توی دلش رو خالی میکرد و میترسوندش و کسی نبود بهش قوت قلب بده، صدای پر تحکم و لحن رسمی زنِ پیر توی محوطه پیچید و جیمین حتی نمیتونست نگاهشو از کفش هایی که بر اثر بارون گِلی شده بودن بگیره..
"بهت گفته بودم بدون اجازه از مرکز خارج نشو!، چرا به حرفم گوش نمیدی جیمین؟"
جیمین چیزی نداشت بگه، اون فقط دوست داشت دنیای اطرافش رو بیشتر ببینه و لمس کنه.. سرش رو پایین گرفته بود و حرفی نمیزد چون میدونست حق با سرپرسته و اون قانون شکنی کرده، حالا که بهش فکر میکرد اصلا دلیلش چی بود، انسان ها ازاد افریده شدن و باید کنجکاوی هاشون رو برطرف کنن، برای چی باید جلوی کنجکاویش رو میگرفت؟ برای مراقبت؟ اهمیت به خودش؟ بچه بودنش؟ مسخره بود..ادم تا اشتباه نکنه و زمین نخوره هیچوقت نمیتونه طمع پرواز رو بچشه.
"سرت رو بالا بگیر و بهم گوش بده پارک جیمین، خوشحالی یعنی چی؟ یعنی همونجایی که هستی. همون چیزی که با شرایطت سازگاره و میخوایش رو بدست میاری، بلندپرواز بودن فقط بالهات رو زخمی میکنه، بهتره بعضی وقتا جلوی کنجکاویت رو بگیری، دنیای بیرون اونقدرام مشتاق پذیرفتن ماها نیست، شاید الان نه، ولی چند سال دیگه معنی حرف هام رو میفهمی، تمام جعبه های اینجا رو از زیر بارون جمع کن و زیر سایه بون بزار، تا وقتی کارت تموم نشده حق نداری بیای داخل، حتی اگه تا اخر شب کارت طول بکشه!"
با صدای خشن تری نسبت به اول جمله اش گفت و جیمین رو تنها گذاشت، صدای دور شدن سرپرست و نزدیک شدنش به در ورودی مرکز رو با تق تق کفش های پاشنه بلندش میشنید و حالا تنها بین اون همه جعبه بزرگ و کوچک زیر بارون نم نم ایستاده بود، چتر رو باز نکرد و همونجوری روی زمین انداخت، نفس عمیقی کشید و با رفتن سمت جعبه ها و خرت و پرت هایی که توی حیاط پشتی بود کارشو شروع کرد، جعبه ها بخاطر بارون نم دار شده بودن و بوی جعبه های خیس شده توی هوا پیچیده بود، جیمین با جعبه های بزرگ تر شروع کرد و هرجایی که میتونست جعبه بزرگی پیدا کنه رو گشت..
حدود هشت جعبه هم اندازه رو داخل هم گذاشت و گوشه ای زیر سایه بون گذاشت، موهاش تقریبا خیس شده بودن و سرشونه لباسِ آبیه روشنش بخاطر بارون تیره تر شده بود، جیمین عادت داشت وقتی تنهاست و یا حتی وقتی میرقصه با خودش حرف بزنه و اون عادت رو تا سالها ترک نکرد، زیرلب چیزهایی میگفت که گاهی خودش هم متوجه نمیشد، درواقع آدمای ساکت، تنهایی شلوغی دارن، سرشون پر از فکر و حرف ها میشه..
YOU ARE READING
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfiction"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...