-دفتر خاطرات پارک جیمین
"امروز با صدای گریه بچه های خانم یون بیدار شدم.قرار بود از یه روز نسبتا خلوتم توی هفته لذت ببرم ولی بجاش ساعت شیش صبح از خواب بیدار شدم.و حالا بنظر میاد اونا آروم شدن،پس میخوام این چند ساعت باقی مونده تا کلاس دانشگاهم رو بخوابم.از خدا میخام روح منو توی آرامش برای این روز خسته کننده نگه داره و اگر خواست قبل بیدار شدنم روح منو از جسمم جدا کنه منو پیش خودش ببره!"
دفترشو بست و عینکش رو روی پاتختی چوبی کوچیک کنار اتاقش گذاشت.سعی کرد بخوابه اما همون لحظه دوباره صدای گریه های بچه های خانم یون و البته صدای داد و بیداد خود خانم یون که انگار داشت با یکی دعوا میکرد بلند شد!
به ترکای روی دیوار نگاه کرد و بعد از چند ثانیه تصمیم گرفت نگاهی به واحد روبه رویی پرسروصداش با سه تا بچه قدو نیم قد بندازه و البته متوجه بشه خانم یون چشه!
عینک آفتابیای که بدرد افراد نابینا میخورد رو از کشوی پاتختیش بیرون آورد و بعد از گذاشتنش روی چشماش کلاه هودی طوسی رنگش رو روی موهای بلوندش کشید و مثل همیشه شروع کرد به نقش بازی کردن و درو باز کرد
واحد خانم یون روبه روی خونه جیمین بود،راه رویی که خونه خانم یون رو به جیمین وصل میکرد عرضی به اندازه پنج تا کاشی و طولی به اندازه چند متر داشت.
مردی با جسه بزرگ داشت خانم یون رو تهدید میکرد که اگه بدهیای شوهرشو نده همین خونه دربو داغونشم ازش میگیره
جیمین با گرفتن از دیوار کنارش خودشو به اون مرد رسوند
"چیزی شده؟"
اون مرد با دیدن جیمین و اون عینکش جا خورد و چند لحظه سکوت کرد
"نه چیزی نیست اقا درمورد بدهیای-"
"شنیدم همشو..بنظرت بهتر نیست اینو به پلیس بگی تا اون مردو پیدا کنه جای اینکه بیای یقه زنی رو بگیری که دیگه به اون مرد ربطی نداره؟"
"خب اون ناپدید شده!"
جیمین پوزخندی زد و دست دختر بچه خانم یون که بنظر میومد سه یا چهار سالش باشه رو گرفت
"ناپدید شده و تو ترجیح دادی جای اینکه دنبال اون عوضی بگردی بیای یقه زن سابق و بچه های کوچیکشو بگیری؟..مطمعن باش نمیتونه جای دوری باشه..توی یکی از خرابه های سئول مشغول مواد زدنه!.."
جیمین لباشو خیس کرد و بچه رو توی بغلش گرفت
"لطفا دیگه سراغ خانم یون نیا!من بدهیاشو میدم..ولی انتظار نداشته باش سریع بهت بدمش!..خورد خورد همشو میدم فقط صبور باش"
مرد سرشو پایین انداخت و با باشه ای که گفت پله هارو پایین رفت
جیمین لبخندی زد و موهای دخترک توی بغلش رو پشت گوشش فرستاد و بعد از نوازش کردن موهاش اونو پایین گذاشت و عینکشو دراورد
ESTÁS LEYENDO
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfic"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...