"چشمات.."
"اوه..چیزیشون شده؟"
"قشنگن.."
هوسوک لبخندی زد و دستاشو توی جیب کاپشن قهوه ای رنگش برد و از پایین اون دیوار سنگی کوتاه که بیشتر شبیه یه سکو بود به یونگی نگاه کرد
"هنوزم قشنگ میخندی.."
"هی!..بسه اینجوری حرف میزنی باعث میشی خجالت بکشم."
یونگی لبخندی زد و سرشو پایین انداخت..دیدن صورت شاد و لبخند قشنگی که روی لبهای گلگون و سرخش بود بیشتر از هرچیزی توی دنیا براش قشنگ بود..هنوزم دلتنگ عطر بابونه مانند پسری بود که دیگه نمیتونست داشته باشدش و همین دلیلی بود که میتونست لبخند بی حسشو به لبخند تلخی تبدیل کنه!
هوسوک لبخند از روی لبش کم کم از بین رفت و نگاهشو توی چهره داغون و دلتنگ یونگی چرخوند..چه بلایی سر تک ستاره زندگیش اومده بود؟..چرا چهره برفیش و چشمای ریزش که از تمام کیهان قشنگ تر بود رنگ غم گرفته بود و میخواست بباره؟
"یونگی هیونگ..چرا امروز انقدر ناراحتی؟..هیچوقت اینطوری ندیده بودمت.."
"یونگی هیونگ.."
زیرلب برای خودش زمزمه کرد..زمان زیادی گذشته بود و کسی با این لقب صداش نزده بود، زمان زیادی گذشته بود از اولین باری که تصمیم گرفت به هوسوک بگه "بابونهِ من" و با دیدن گونه های قرمز شدش و لبخند خجالت زدش بخواد بیشتر و بیشتر تکرارش کنه اما سرنوشت بهش این اجازه رو نداده بود بابونه پرپر شدش رو بیشتر از یکبار صدا کنه، یونگی هیونگ..کی دیگه میخواست بهش بگه؟.. صبر کن..چرا..یه نفر بهش گفته بود..کیم تهیونگ..
"دلم برات تنگ شده.."
هوسوک خندید و با نزدیک شدن به اون سکوی سنگی با همون لبخند روی لبش و چشمای خندونش اروم گفت..میتونست چشمای پر شده و صورت لاغر شده هیونگشو ببینه..هنوزم قشنگ بود..قسم میخورد اون زیباترینه..صورتش رو بین دستاش قاب گرفت و ادامه داد
"میدونم..برای همین گلدونای کوچیک بابونه توی بیمارستان که ازشون مراقبت میکردم رو اوردی توی خونت..نه؟"
یونگی پوزخندی زد و با پایین انداختن سرش دستشو به گردنش رسوند و پشت گردنشو خاروند..مگه میشد اون عطر رو فراموش کرد؟..عطر ها بدترین یاداور برای یه آدم عاشق میتونن باشن..جوری از اون گلها مراقبت میکرد انگار روح هوسوک درون اونها وجود داشت..درسته اون دسته های زرد و سفید مثل هوسوک قشنگ بودن..همونقدر قشنگ و کم عمر..
هوسوک اشکی که از چشمای یونگی روی گونهاش پایین اومد رو دید..از کی انقدر شکسته شده بود؟..چطور میتونست خودشو ببخشه که همچین بلایی سر معشوقش آورده؟..اگر قادر بود زمان رو به عقب برگردونه هیچوقت از اون متروی لعنت شده پایین نمیومد تا کوله یونگی رو براش تا خونش ببره و اتفاقی بند کفشهاش باز بشن و یونگی با دیدن اونها بند کفشاش رو براش ببنده و هر روز به بهانه رفتن به خونش یونگی رو روی پل هان دید بزنه..بلاخره اون همه چیزو میدونست بوسه ای روی رد اشکهایی که گونهاش رو تر کرده بود زد و ادامه داد
BẠN ĐANG ĐỌC
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfiction"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...