با صدای زنگ وحشتناکی که توی گوشش پیچید تقریبا به هوش اومد..میتونست صدای پرستارای بالای سرشو بشنوه..هنوز ایده ای نداشت که چه بلایی سرش اومده درواقع حتی نمیخواست بهش فکر کنه!
صدای جین رو بالای سرش میشنید که داشت گریه میکرد و با یه نفر حرف میزد..چشماش رو تا نصفه باز کرد و بعد از سرگیجه شدیدی سربع چشماش رو بست
"هیونگ..متاسفم.."
خیلی اروم زمزمه کرد و حتی خودشم مطمعن بود کسی صداشو نشنیده..
صداهای دور و برش باهم قاطی میشدن و تقریبا جونگکوک رو دیوونه کرده بود..حتی نمیدونست این همه سروصدا برای چیه درصورتی که فقط جین و یه پرستار بالای سرش بود..
"هیونگ..دارم از درد میمیرم.."
جین بلاخره صداشو شنید و بدون اینکه حرفی بزنه دستشو گرفت..پرستار به سرمش ارام بخشی تزریق کرد..با اشاره به جین بهش فهموند که تا چند دقیقه دیگه اروم میشه و از اتاق بیرون رفت..
نگاهی به چشمای بسته برادر کوچکترش انداخت..چطور میتونست با این وضعیتش ولش کنه؟
اروم از روی صندلی کنار تخت کوک بلند شد و سمت در رفت و از اتاق خارج شد
به محض خارج شدنش چهره سوجون رو درحالی که روی صندلی های مشکی رنگ بیمارستان نشسته بود و سرشو پایین انداخته بود دید..کنارش نشست
"میخوای چیکار کنی؟"
سوجون گفت و تکیشو به صندلی داد،جین نفس عمیقی کشید و نگاهی به محوطه جلوی روش انداخت و بدون اینکه به سوجون نگاه کنه درحالی که به روبه رو نگاه میکرد جوابشو داد
"نمیدونم.. پرستارا گفتن چندساعت دیگه میتونیم ببریمش خونه و اونجا درمانش رو ادامه بدیم..اینجا ممکنه طرفداراش و حتی سسانگ فناش ببیننش..پرستار نمیتونم براش بگیرم..باید دنبال یه نفر باشم که بهش اعتماد دارم"
سوجون سرشو سمت جین برگردوند و پوزخندی زد
"من همینجوریش دو روزه بخاطر تو و کنسرت برادر احمقت خانوادم رو ندیدم،من نمیتونم بمونم اگه منظورت منم..فعلا خوشحال باش که نرفته تو کما و چندساعت دیگه میتونی ببریش خونه"
"من کی گفتم به تو اعتماد دارم؟،یه بار شده یه کاریو درست انجام بدی که برادرمو بسپرم دست تو؟"
سوجون خندید و بعد از برداشتن کت آجری رنگش از جاش بلند شد
"باشه..دارم از خستگی میمیرم،میتونم برم؟"
"برو.."
سوجون دستی توی موهای جین کشید و بعد از تشکری که کرد از خروجی بیمارستان خارج شد..
خودش هم نیاز داشت هوایی تازه کنه،محیط بیمارستان داشت خفش میکرد..
از در خروجی بیمارستان خارج شد و روی یکی از صندلی هایی که داخل حیاط بیمارستان بود نشست
KAMU SEDANG MEMBACA
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fiksi Penggemar"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...