---2---
[مثل نفس کشیدن همه چیز روند طبیعیش رو طی میکرد..ما الان کجاییم؟]
[الان از دیدنت چند فصل میگذره]
[شاید یه جایی اون بیرون سرگردون موندیم]
[ما الان کجاییم؟]
[یه روز میون یه سفر طولانی..]
[چرا منو تو؟]
[بارها و بارها باید صدمه ببینیم]
[چقدر؟..چقدر با از دست دادن همدیگه بیشتر سرگردون بشیم؟]
[تمام روزهایی که مثل بهار حفظشون کردم..]
[این ستاره زیبا..هردوی ما این رویا رو دیدیم]
ما الان کجاییم؟.Mamamo-Where are we now
---2---
با نوازش نور گرم و زننده ای که به صورتش میخورد کم کم چشماشو باز کرد..مثل همیشه چند لحظه به سقف بالای سرش خیره شد و با بیحالی روی تختش نشست..
هوا مثل همیشه داخل خونه گرم بود..هیچ چیز تغییر نکرده بود..همه چیز مثل همیشه بود..صدای تیک تاک ساعت همونطور که انتظار میرفت شنیده میشد.. صدای پرنده ها هم تغییری نکرده بود..اصلا چرا باید تغییر میکرد؟.. این فقط تهیونگ بود که فکر میکرد تغییر کرده..
دستی به بازوش کشید و نگاهی به پنجره بالای تختش انداخت..هوا افتابی بود..برعکس کل روزای هفته قبل..از جاش بلند شد و با سر دادن پاهاش سمت اشپزخونه مثل همیشه یه نامه دست نویس و یه بسته کلوچه و شیرعسلی که جدیدا به مذاقش خوش اومده بود روی کانتر گذاشته شده بود
لبخند محوی گوشه لبش جا گرفت و اون برگه صورتی رنگ رو از روی بسته کلوچه ها برداشت و بین انگشتاش گرفت، مقاومتی برای خندیدن به دست خط جیمین نکرد و میدونست حتما دیرش شده که انقدر عجله ای نوشته..اما با این حال توی خوندنش مشکل نداشت..
-سلام ته، امروز یازدهم فوریهس بهار داره کم کم نزدیک میشه..بعد دانشگاهم باید برم پیش جونگکوک، امروز جین هیونگ میاد و نمیشه تنهاش بزارم..شب برمیگردم..اگر خواستی بری بیرون حتما لباس گرم بپوش..صبحانه ای که برات خریدم رو حتما بخور!..الان حتما داری با خودت میگی چرا اینارو برات تایپ نمیکنم و بفرستم..ولی فکر نمیکنی اینجوری رمانتیک تره؟..کلی دوستت دارم مواظب خودت باش منم زودی میام پیشت-پارک جیمین
حس خوبی که از نامه های جیمین میگرفت وصف نشدنی بود، کاغد رو تا کرد تا تبدیل به یه مربع کوچیک بشه..
قدم های تندشو سمت اتاقش کشوند و با باز کردن کشوی میز مطالعهش لبخندی به محتوای داخلش زد..بطری های شیشه ای نسبتا کوچیکی توی اون کشو بود که داخل هرکدومشون چیز هایی نگه داشته بود..
صدف، گلبرگای گلای مورد علاقش، رسید خریدهاش، و حالا نامه های جیمین که توی کاغذ های رنگی کوچیکی مینوشت و روی کانتر میزاشت توی یکی از اون بطری ها جا خوش کرده بود..
DU LIEST GERADE
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfiction"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...