"شبیه ماه شدی!"
"ها؟"
تنها ریاکشنی که میتونست انجام بده درحال حاضر فقط نگاه کردن به جونگکوک و ساکت شدنش بود، ضربان قلبش بالا رفته بود و حس میکرد گونه هاش سرخ شدن، هوای اطرافش هر لحظه گرم تر میشد، این چه کوفتی بود؟..خودش میدونست از تعریف جونگکوک خجالت کشیده اما نمیخواست قبول کنه انقدر در برابر جونگکوک بی جنبه شده، خودکار توی دستش رو جا به جا کرد و هردو برای مدت کوتاهی بهم خیره شدن و در آخر با صدا زده شدن جونگکوک از طرف جین بلاخره حواس هردوتاشون سر جاشون اومد و جیمین با پایین انداختن سرش راه بین پیشخوان تا آشپزخونه رو طی کرد و با گذاشتن دفترچه کنار نامجونی که داشت لیوان هاشو تمیز میکرد روی صندلی اضافه توی آشپزخونه نشست و طبق عادتش وقتی هیجان زده میشد یا استرس میگرفت پوست خشک شده لبهاش رو جویید
نامجون قهوه ساز رو روشن کرد و با دیدن جیمین که با نگاه کردن به کف آشپزخونه تو فکر رفته بود، جیمین مدتی بود که رفتارهاش عوض شده بود، خودش رو مدام سرزنش میکرد، دربرابر تمام آدم های دنیا خودش رو مسئول میدونست و این بدترینش بود!..نامجون فقط نگران دونگسنگِ بی تجربش بود..جیمین جوری رفتار میکرد که انگار همه چیز تقصیر اونه!..از جیون شنیده بود که بچه های دانشگاه بیشتر از قبل اذیتش میکنن و حتی وقتی مشکلی پیش میاد گردن اون یا جیون میندازن..شاید دلیل رفتارهای اخیر جیمین همین بود..براش عادت شده بود که مقصر باشه..حتی اگه واقعا مقصر نباشه..نامجون میخواست توی موقعیت مناسبی با جیمین حرف بزنه و الان بنظرش موقعیت مناسبی نبود، به وضوح هول شدن جیمین رو جلوی جونگکوک دیده بود پس بهتر بود حرفاش رو برای موقعیت دیگه ای نگه میداشت...
"جیمین؟"
جیمین با صدا شدن از طرف نامجون سرش رو بالا آورد و به تکیه دادن چونش به کف دستش به نامجون خیره شد، زیادی غرق خیالاتش شده بود نه؟
"به چی فکر میکنی؟"
نامجون گفت و با برگشتن سمت قهوه ساز فنجون های قهوه رو روی سینی گذاشت و مشغول آماده کردن کاپوچینو ها شد..
"به زندگیم، اینکه من واقعا چی میخوام..من یه هدف دارم اما نمیدونم میشه اسمش رو هدف گذاشت یا آرزو!..برام دست نیافتی به نظر میرسه چون خیلی از آدم های دیگه هم اونو میخوان.."
و در پایان حرفش با دیدن نامجونی که پشت بهش وایساده بود و فنجون های کاپوچینو رو همراه یه برش کیک پرتغالی روی سینی میگذاشت نگاهشو به پشت پیشخوان داد که جونگکوک و استف ها داشتن باهم شوخی میکردن و میخندیدن، لبخند زدن جونگکوک باعث میشد قلب جیمین وقتی میخندید، بزنه..زندگی جیمین سرشار از رنگ خاکستری و مشکی بود اما از بین این همه سیاهی و تیرگی رز آبی رنگی شروع به رشد کردن کرده بود و تا حالا بوته های آبی رنگ گل رز تمام دیوار های سیاه و خاکستری قلبش رو دربر گرفته بود و هربار با شنیدن صدای خندیدن جونگکوک یه گل به گل های اونجا اضافه میشد..
DU LIEST GERADE
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfiction"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...