ساعت پنج و نیم صبح بود و مترو در خلوت ترین حالت خودش بود..
وقتی دونگ وو بهش زنگ زد و گفت بلاخره بعد از سه ماه تونسته پولشو جور کنه با همون سردردی که داشت از خونه زد بیرون و قرار بود به آدرسی که دونگ وو بهش داده بره.
چند ثانیه منتظر موند و وقتی در مترو باز شد واردش شد و مثل همیشه قبل از نشستن نگاهی به دور و برش انداخت.. هیچکس جز یه نفر توی مترو نبود
با دیدن صحنه اشنایی درست سمت چپش روی یکی از صندلی ها برای چند لحظه فقط به اون قسمت نگاه کرد..پسری که روی صندلی دراز کشیده بود و پاهاش رو از صندلی اویزون کرده بود و کلاه هودی قهوه ای رنگشو تا روی صورتش آورده بود و کت کِرم رنگی روی هودیش پوشیده بود و بنظر میومد خواب باشه..
نمیدونست دقیقا با چه ایده ای دقیقا همونجایی نشست که دفعه قبل توی همچین موقعیتی قرار گرفت..حتی نگاهی به فردی که صندلی پشت سرش دراز کشیده و پاهای اویزونش روی صندلی کنارشه ننداخت..
میتونست تکون خوردن نامحسوس پاهای شخص پشت سرش رو حس کنه ولی اهمیتی نداد و حواسشو به ساعت بسته شده به مچش داد و سعی کرد خودش رو با اون سرگرم کنه
-فلش بک
با عجله وارد مترو شد و بدون توجه به چیزی روز یه صندلی نشست و کولشو بغل کرد..
نفس عمیقی کشید و روی صندلی جابه جا شد..
خوب تونسته بود از اونجا در بره و کسایی که دنبالش بودن رو گیج کنهکوله رو روی صندلی کناریش گذاشت و با دست راستش شونه چپش رو ماساژ داد..مدتی بود که شونش درد میگرفت و میدونست بخاطر سنگینی کولشه!..توی اون کوله چیزای جالب و قشنگی بود..مثل پول..طلا..مواد..میدزدید و ککشم نمیگزید چون به این کار عادت کرده بود..عین آب خوردن بود براش
سرشو عقب داد و چشماشو بست..و اینکه تا الان متوجه نشده بود یه نفر پشت سرش روی صندلیا دراز کشیده و پاهاش روی صندلی کناریش اویزونه!
پسر پشت سرش متوجه نبود که کسی جلوش نشسته چون تا الان خواب بود..و خب وقتیم بیدار شد بازم متوجهش نبود و وقتی خواست پاهاش رو بلند کنه محکم به گردن پسر جلوییش خورد و با دادی که کشید سمتش برگشت..
هوسوک هول سرجاش نشست و به طرز با مزه ای موهای مشکیش و کلا هودی سبز رنگش جلوی چشماش افتاده بودن!
"اوه..متاسفم..جدا متاسفم..حالتون خوبه؟اسیب ندیدین؟"
یونگی دستشو از روی گردنش کنار زد و سمت پسر برگشت..
"حواست کجاست؟..مترو جای خوابیدنه؟"
هوسوک انگار که جمله عادی ای بهش گفتن کلاه هودیش رو عقب فرستاد و با کنار زدن موهاش از جلوی چشمش پوزخندی زد و با تیکه دادن دستاش به زانوهاش حرفشو زد
ESTÁS LEYENDO
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfic"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...