مدتی میشد که روی تختِ یونگی نشسته بود و به برگه های توی دستش خیره شده بود، موقعیت خوبی برای تهیونگ بود، بعد از کلی گشتن دنبال کاری که به رشته دانشگاهش بخوره بعد چندماه یه شرکت مهندسی ساختمون رو پیدا کرد و به عنوان یکی از مهندسین اونجا استخدام شد، برگه هایی که دستش بود یه کپی از رزومه و تعهداتش به شرکت بود که باید کنار خودش نگه میداشت، اون شرکت شعبه های زیادی توی شهر های مختلف کره و کشورای دیگه داشت و اونجور که پیدا بود شرکت معتبری بود..حالا میتونست با خیال راحت پولایی که پدرش هر ماه واسش میفرستاد رو توی اتیش بندازه، تهیونگ تحصیلشو توی خونه ادامه داده بود و دانشگاهشم با این موافقت کرده بود، رنگ محیط دانشگاهش رو فقط زمان امتحانات به چشم دیده بود و نه کسی اونو میشناخت نه اون کسی رو..شاید این بهترین کاری بود که در حق خودش کرده بود، حداقل مثل جیمین انقدر اذیت نمیشد..
اما دلیل اصلی اینکه تهیونگ توی افکارش فرو رفته بود شرکت و کار جدیدش نبود..ته چاله سیاهِ افکارش هوسوک قدم میزد و جوری تهیونگ رو غرق کرده بود که متوجه نشد یونگی برگشته و توی چهارچوب در درحالی که به دیوار تکیه زده به تهیونگِ بی حرکت و غرق شده توی فکر زل زده، میترسید؟..خب دروغ چرا، اره، میترسید، اون برای با یونگی بودن میلیون ها رویای متفاوت دیده بود، میلیون ها رنگ متفاوت به بوم زندگیشون پاشیده بود بدون اینکه اطلاع داشته باشه اون رنگ ها روی هم اونقدراهم زیبا نمیشن، اما آشفتگی رنگ های این پالت با یونگی قشنگ بود، مهم نبود اون پالت چطور بنظر میاد، جوری که خودش میدیدش قشنگ بود..
یونگی حدود ده دقیقه پیش به تهیونگ گفته بود که میخواد بره توی محوطه گاراژ قدم بزنه و خب تهیونگ از اونجایی که میدونست چرا میخواد بره بیرون شال گردنش رو گردن یونگی انداخت و با گفتن "زیاد نکش" چشم های خستش رو از یونگی گرفت و سمت اتاق یونگی رفت، اما در کنار اون یونگی یه سری چیز ها هم اماده کرده بود که تهیونگ هنوز ازش خبر نداشت، چیزی که توی روز های سفید و برفیش دوست داشت با بابونش امتحانش کنه، اما انگار تجربه اون حس خوب قرار بود با یه گل مینای سفید اتفاق بیوفته..به این فکر میکرد که چی باعث شده تهیونگ انقدر توی خودش بره و حتی متوجه حضور یونگی توی اون اتاق نشه..
اروم قدم هاشو سمت تخت کشوند و تهیونگ بلاخره متوجهش شد، یونگی برگه های توی دست تهیونگ رو بدون هیچ حرفی ازش گرفت و با دور زدن تخت اونو کنار آباژور کوچیک روی پاتختی گذاشت و با برگشتن سمت تهیونگی که کارهاش رو دنبال میکرد، درحالی که سوالش رو میپرسید کنارش روی تخت نشست
"چرا انقدر تو خودتی؟ مشکلی پیش اومده؟"
تهیونگ بعد از چند ثانیه نگاه کردن به اجزای صورت یونگی چشم هاش رو دزدید و با لبخند خجلی سعی کرد موضوع صحبت کردنشون رو از درگیری های ذهنیش دور کنه..درواقع یه حس عجیبی داشت، یه حسی مثل گم شدن، انگار دوباره گم شده بود...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Hayran Kurgu"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...