-این پارتو با اهنگی که توی چنل میزارم بخونید:)
هوا با اینکه خیلی سرد بود ولی نمیتونست جلوی حس سوختن قلب هوسوک رو بگیره!
انگار یه چیز سنگین روی قلبش بود..یه حس شبیه گناه! عذاب وجدان،شایدم پشیمونی..
مدام چشماش با اشکاش پر میشد اما خودشو کنترل میکرد که جلوی یونگی گریه نکنه..عاشقش بود..حالا که داشت حسش میکرد.. باید ترکش میکرد؟
نفس عمیقی کشید و کلاه کاپشنی که یونگی بزور مجبورش کرده بود روی پلیور ضخیمش بپوشه رو روی سرس انداخت و با دلخوری غر زد
"آه این زندگی هیچوقت قرار نیست روی خوبشو بهم نشون بده..از بارون متنفرم!"
یونگی لبخندی زد و با رسوندن دستش به دست هوسوک انگشتاشو توی انگشتاش قفل کرد..حس دستای گرم یونگی که گرماشو به دستای یخ زده خودش منتقل میکرد براش جادویی بود...انگار که هیچکس توی این دنیا بجز یونگی وجود نداره غرق نگاه کردنش شده بود..موهای بلوندش تا روی چشماش میرسید و پوست سفیدش تضاد قشنگی با کاپشن مشکی رنگ توی تنش ایجاد کرده بود
با رسیدن به آلاچیقی یونگی هوسوک رو به اون سمت هدایت کرد و درحالی که به نم نم بارون نگاه میکرد توی آلاچیق نشستن
"الان احساس بهتری داری؟"
یونگی بدون اینکه نگاهشو از خوردن قطره های بارون به سنگفرش های پارک بگیره با صدای آرومی ادامه داد
"اگه بارون نمیومد بهتر بود..ولی خب همینم غنیمته!"
یونگی خنده کوتاهی کرد و از جاش بلند شد و کنار هوسوک نشست،تا نزدیک ترین حد ممکن بدنشو بهش نزدیک کرد و دستاشو روی شونه هاش گذاشت..مدت کوتاهی به چهره ارومِ هوسوک نگاه کرد و تصمیم گرفت حرفشو بزنه
"بارون اونقدرام بد نیست!..درواقع معنی ای که برات داره مهمه.. میگن که مثلا بارون برای خیلیا معنی دلتنگی داره..یا عشق؟..روی لب بعضیا خنده میاره و روی گونه های خیلیارو خیس میکنه.. البته به نظر من اگه بخوایم بهش فکر کنیم معنی بارون هیچکدوم از این اراجیف نیست بارون یه نیازه واسه انسان که از تشنگی نمیره..مگه نه؟"
هوسوک که انتظار این جمله رو نداشت خندید و بعد از نفس عمیقی که کشید به پشتی الاچیق تکیه داد
"خب تو داری منطقی بهش نگاه میکنی.. اونا احساسی..برای من بارون معنی خاصی نداره..اتفاق خاصی برام توش رقم نخورده"
پایان جملش مصادف شد با چندتا سرفه پی در پی که با چندبار نفس کشیدن تونست به حالت قبلیش برگرده
یونگی پوزخندی زد و دست هوسوک رو توی دستش گرفت..سعی کرد به رگای دستش که کاملا مشخص بود و نشونه از ضعفش بود توجه نکنه ولی انگار نمیتونست!
STAI LEGGENDO
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfiction"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...