🤍🎞️PART:30;BLACK SNOW🎞️🤍

426 108 14
                                    

هیچ آدمی از اول غمگین نبوده..تجربه حس هایی که میتونن تورو زمین بزنن و باعث بشن نسبت به همه چیز بی اعتماد بشی یا حال عجیبی بهت دست بده جوری که انگار تمام استخونای بدنت شروع به شکستن میکنن دردناکه و این معنی غمه، وقتی که نمیتونی جلوی درد قلبت رو بگیری و خودت رو آروم کنی..قبلا می‌تونستی و اینو میدونی، ولی حالا نمیتونی حس ضعیف بودن میکنی..غم مثل برفه..یچیز مثل موقع باریدن برف توی شهر آلوده...وقتی برف میشینه زمین سفید مایل به سیاه میشه..برف تیره میشه..

سرما رو تا مغز استخونش حس میکرد..مستی قدرت تکون دادن دستو پاهاش رو ازش گرفته بود و تنها کاری که میتونست بکنه خیره شدن به اون دونه های ریز و درشت برف بود که از آسمون روی زمین و صورتش میوفتادن

"ممکنه از سرما بمیرم؟..من نمیخوام بمیرم، اما نمیتونم بدنمو تکون بدم، انگار دنیا میخواد زودتر منو از سرش باز کنه"

دستش توی دست پوست پوست شده و استخونی اون ادم کنارش فشرده شد و بعد از مدتی دستش جز سردی چیزی رو حس نکرد..سردی برف..بجاش تونست صدای بالا کشیدن بینی اون فرد رو بشنوه..و بعد از اون دست هایی که کمکش کردن روی برف ها بشینه و بغل دلنشینی که از اون غریبه هدیه گرفت..یه آدم خسته جز اینکه تو بغل کسی باشه و بتونه برای مدت کوتاهی چشماشو ببنده و به هیچی فکر نکنه، دیگه چی میخواد؟..اهمیتی نداشت اون مرد کیه..حتی دیگه صدای دختر کنار پنجره که با آهنگش گریه میکرد هم مهم نبود..فقط اون بغل گرم توی سرمای برف بیرون مهم بود، دست هایی که توی موهاش میرفتن و اونهارو نوازش میکردن..یونگی مست بود و به این فکر نمی‌کرد که بپرسه اون فرد کیه..همین الانش تمام دنیا براش وارونه شده بود..نیاز داشت یه نفر بغلش کنه، بدون اینکه بپرسه چرا، بدون اینکه بپرسه چیشده، بپرسن کی باعث شده، دوست داشت فقط بغل بشه..خیلی وقت بود بهش نیاز داشت، خیلی وقت بود که کسی بغلش نکرده بود، مگه نمیشه آدمارو بی دلیل در آغوش گرفت؟...

چیزی که مشخص بود این یونگی یونگیه قدیم نبود، شکننده تر، حساس تر، ترحم برانگیز تر از قبل بود..مثل لب تاب دار بوسه..!

"یون-یونگی شی..چرا اینموقعه شب بیرونی؟"

با تردید واضحی حرفشو بیان کرد و با جدا شدن از یونگی بهش پشت کرد و با چند قدم تقب رفتن روی برف ها از زانوهای یونگی گرفت و اونو روی کولش انداخت و بلندش کرد

"میام بیرون،چون همیشه از بارون خوشم میومد..اما فکر کنم یه مدته آسمون باهام لج کرده، هربار برف میباره!"

صداش گرفته بود و خسته بودن و مست بودنش از لحن حرف زدنش مشخص بود، به محض بلند شدن روی پاهاش یونگی با مشت های بیجونش روی شونه پسری که کولش کرده بود زد و ازش خواست روی زمین بزارتش، اما انگار پسر لجباز تر از این حرفا بود، چند قدمی از اونجایی که دراز کشیده بودن دور شد و در آخر با حرفی که یونگی به زبون آورد مجبور شد سرجاش بایسته..

𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]Where stories live. Discover now