برای فکر کردن به حرف های جونگکوک به زمان نیاز داشت، چیزایی که شنیده بود براش غیرقابل هضم بود، چون جیمین آدمی بود که مغزش میتپید و قلبش فکر میکرد، از روی تخت پایین رفت و با چهره ای که هیچی ازش خونده نمیشد و معنای واقعی سردرگمی رو تلقی میکرد به سمت در خروجی اتاق رفت و قبل از اینکه پاشو از در بیرون بزاره جونگکوک لباسی که تنش بود رو چنگ زد و اونو به سمت خودش کشید، گرمی لب های جونگکوک که پشت گردنش نشست مثل رد شدن جریان برق از توی بدنش بود، و بغلی که شاید مدت ها بود بهش نیاز داشت، نجوای آروم جونگکوک رو نزدیک گوشش میشنید و همین باعث شد بیشتر سردرگم بشه
"درو دیوارو آینه هام ساکتن، تنها چیزی که اینجا فریاد میزنه قلبِ منه..میشنویش؟، میشنوی نگرانی منو؟"
اون شاید فقط میخواست یه چیزی حس کنه، و اون خودش بود، جیمین حسی شبیه به از دست دادن خودش داشت..با صدایی که لرزش ازش مشخص بود و به شدت گرفته بود دست های جونگکوک رو پس زد و قدمی ازش فاصله گرفت، دلش نمیخواست چهره جونگکوک رو توی حالتی که میشد گفت از پس زده شدن متنفره ببینه، اما اون درحال حاضر خالیه خالی بود ، حتی فکرم نمیکرد چون حس پوچی داشت..
"چی داری میگی؟، عجیب شدی، به خودت بیا"
کلمات رو پشت سرهم میگفت بدون اینکه ربطی بینشون پیدا کنه، قلبش توی مرز انفجار بود و تحمل اون فضا براش سخت بود، پاهاش رو کم کم به سمت عقب سر داد و همین باعث شد حس بدی به جونگکوک دست بده..انقدر بد که دلِ نازکش رنجونده بشه و هاله براق اشک چشم هاش رو زیبا تر از همیشه کنه..
"با من و قلبم چیکار میکنی؟ تو حتی این حرفامم نمیتونی ببینی.."
تنها جوابی که از جیمین گرفت نگاه و خیره و مبهمش بود اون واقعا انگار با چهرهش داشت میگفت"حس میکنم دیگه چیزیو حس نمیکنم" این خیرگی نگاه هردو تا زمانی که جیمین پا به در رفتن بزاره ادامه داشت، جیمین انگار جیمینِ همیشه نبود، اون پسر که حمایتگر خوبی بود الان آشفته حال ترین پسر دنیا بود، حالا یه غم کوچیک گوشه یه قلب کوچیک، داره تند تند میزنه تندتر از ضربان قلبش، و جونگکوک با نگاه کردن به این اوضاعش و رفتار عجیب جیمین نتونست دنبال جیمین نره، محض رضای مسیح اگه جیمین به موقعه داروهاشو مصرف نمیکرد دوباره تب میکرد، کی میدونست جونگکوک دیشب بخاطر پایین نیومدن تب جیمین چند بار مرده بود و زنده شده بود.. دنبال جیمین راه افتاد و خوشبختانه قبل اینکه به پایین پله ها برسه با دوتا یکی طی کردن پله ها دستشو گرفت و از رفتنش جلوگیری کرد
جیمین اون لحظه از خودش متنفر شد که باعث شده اون هاله براق توی چشمای اون پسرِ دل نازک بیاره، توی دلش خودشو لعنت کرد، مگه یه آدم داره چقدر دووم میاره؟، چقدر میتونه تحمل کنه دنیایی رو که هر لحظه بیشتر روی سرش آوار میشه..روحی که میرقصه، قلبی که ساز میزنه با تپشش، دستایی که راه میرن، پاهایی که تشویق میکنن، جسمی که بهم ریخته، چشمایی که حرف میزنن، همه اینا یه حدی از تحمل رو همراه خودشون دارن و وقتی اون حد بشکنه، یه از هم پاشیدن رخ میده، پاشیدنی که ممکنه منجر به خیلی از اتفاقای ناخوشایند بشه..
YOU ARE READING
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfiction"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...