نگاهی به ساعت مچی روی دستش انداخت و با دو از پله های دانشگاه پایین اومد..جیون نزدیک یک هفته بود سر کلاس نیومده بود و گوشیش رو هم جواب نمیداد..
چندباری جلوی خونش رفته بود و هرچقدر در زده بود کسی درو باز نکرده بود..خونه نبود..تلفنش رو جواب نمیداد..طبیعی بود نگرانش بشه..از تمام بچه های کلاس دربارش پرسیده بود و هیچکس نمیدونست اون کجاعه و حتی بعضی از اونها نبودشو سر کلاسم حس نکرده بودن و لحن مضحکی انگار که جیمین چیز بی اهمیتی گفته باشه میگفتن "جیون سر کلاس نیومده؟..اوه چه بد", "متوجهش نشدم"
با اخمی که بین ابروهاش شکل گرفته بود از محوطه دانشگاه بیرون اومد و با بردن دستاش توی جیب سوییشرت مشکی رنگش سمت پیاده رو قدم برداشت..
باید ذهنشو خالی میکرد..امشب اخرین شبی بود که جونگکوک رو میدید پس نباید با چهره گرفته و ذهن مشغولش گند میزد به همه چیز..باید نگرانیشو کنترل میکرد تا وقتی که جین از راه میرسید..
برای خودش توی ذهنش تصمیم میگرفت چه رفتاری نشون بده..توی این چند روز تهیونگ هم حتی متوجه مشغول بودن ذهنش شده بود..
با رد شدن از کنار پاساژی و دیدن یه جفت کفش بالت فلت(کفشی که مخصوص رقص بالس) پشت ویترین یکی از مغازه ها یادِ چیزی افتاد و سمت اون کفش های مشکی رنگ رفت..
کفشی که زمان بچگی ازش استفاده میکرد سفید بود..اما یادش میومد چند روز قبل از اینکه از یتیم خونه بره بیرون اون کفش هارو توی جعبه قشنگی گذاشت و اونو به دو هیون پسر یکی از مربی هاش داد و ازش خواست مراقب هدیه ای که بهش داده باشه چون خیلی با ارزش و خاصه..
بدون هیچ فکری فقط بخاطر قولی که به جونگکوک داده بود داخل رفت و اون کفش هارو خرید..هنوز ایده ای نداشت میتونه درست انجامش بده یا نه..خیلی وقت بود تمرین نکرده بود و فقط از تونسته بود تمرین بچه های دیگه توی دانشگاه رو ببینه..
کفش هارو توی کیفش گذاشت و گوشیش رو از توی جیبش دراورد و به جونگکوک پیام داد..
+جونگکوکا..حالت بهتره؟
+برای امشب دیگه قرار نیست غذای رستوران رو بخوری..
+یه سوپرایز هم برات دارم!و با لبخند محوی که روی لبش نشسته بود خودشو سمت سوپر مارکتِ بالای خیابون کشوند..
جونگکوک توی همین هفته به شدت حساس شده بود و حتی چند باری هم میگفت نمیتونه پاهاشو حس کنه و زمین میخورد..یه چیزی انگار اذیتش میکرد..شبای بیشتری کابوس میدید و جیمین همیشه با بغل کردنش سعی میکرد ارومش کنه..نوازش موهاش، لمس کردن دستش، ماساژ دادن شونهش و تقریبا موفق هم بود..حتی بعضی وقتا مجبور میشد کنارش بخوابه تا دوباره این اتفاقا نیوفته..
قلب خودش درد میگرفت وقتی میدید جونگکوک ملافه تخت رو از درد توی مشتش جمع میکنه و بریده بریده نفس میکشه..یاد خودش میوفتاد..شبایی که بچه های بزرگ تر داستان های ترسناک تعریف میکردن و اون تا صبح نمیخوابید..
ESTÁS LEYENDO
𝘉𝘭𝘶𝘦 𝘭𝘰𝘷𝘦[KOOKMIN]
Fanfic"مهم نیست کجا زندگی میکنم و چه جایگاهی دارم،فکر کنم حتی اگه توی بهترین جایگاهم بودم و با آدمای خوبی سرو کله میزدم همینطوری زندگی میکردم، بدون اینکه بدونم به کجا دارم میرم یا به اینکه کجا قراره زندگی کنم، زندگی من همینطوری سخت و سرد میشد.." .... "لو...