با دقت به یه چیز کوچولو نگاه میکردم..زیر میکروسکوپ توی آزمایشگاه خودم و نامجون و تهیونگ...یه چیز خیلی کوچولو بود اندازه کف دست
ولی عین بدن انسان بود...بال هم داشت..
بالهاش عین بافت بال های پروانه بود ولی رنگ بال سفید بودن..تا اینکه نامجون سریع از آون طرف آزمایشگاه بدو بدو آومد طرف من# یه چیزی پیدا کردم
دست از دقت کردن به آون جسم برداشتم و به نامجون که کتاب به دست آومد پیشم نگاه کردم...
تهیونگ هم با صدای نامجون آومد پیش ما...# توی این کتاب یه دانشمند و کارشناس وجود یه همچنین چیزی رو اثبات کردن...
آون جسمی که الان داریم بهش توجه میکنیم دقیقا عین عکس داخل کتابه...
در واقع جسم نیستن و زنده جان هستن...
اندازه جسمشون اندازه کف دست یه مرد بالغه...
قیافه های خیلی بامزه و کیوت دارن...
بال هاشون مثل پروانه هاست ولی با رنگ سفید..
و به اسم پری شناخته میشنتهیونگ که آون طرف من ایستاده بود و به حرف های نامجون گوش میداد بلند حرف زد که توجه من و نامجون بهش جلب شد
= یعنی به خاطر این نوشته های مزخرف ما رو صدا کردی نامجون عقلت کجا رفته مرد نمیخوای که ما همچین چیزی رو باور کنیم ما مثلا دانشمندیم
# اتفاقا چون یه دانشمند اینو تاکید کرده باید باورش کنیم
= من این کتاب و بیشتر از صد بار خوندم و حفظمش و اگر یکم دقت کنی این موجود کمیاب و به بیشترین احتمال اصلا وجود نداره..گیرم اگر وجود داشته باشه این موجودات فقط صد سال یه بار دیده میشه
- بس کنید بیاین بیشتر تحقیق کنیم شاید به نتیجه قانع کننده تری رسیدیم
.
.
.
به ساعت نگاه کردم یک نصف شب بود...
خمیازه کشیدم و عینکمو درآوردم...- بچه ها بسه بیاین بریم خونه
نامجون و تهیونگ هم تا اینو شنیدن به ساعت نگاه کردم و روپوش سفیدشون رو درآوردن...
عینک هاشون رو گذاشتن سر جاش...
ولی نامجون کتاب رو گرفت# من باید در مورد این موجودات مطالعه کنم
= انقد مطالعه کن تا به پوچی برسی
- بچه ها بسه من خستم و اگر بخواین به بحثتون ادامه بدین میرم و در آزمایشگاه و رو تون میبندم و تا صبح یخ بزنین
= خیلی خب تو ام عصاب نداری یا
پالتو های خودمون رو پوشیدیم و از آزمایشگاه رفتیم بیرون...
من و این دو تا کله پوک باهم توی یه خونه لوکس و شیک زندگی میکنیم.. معروفیم و منطقی...
شاید هم به خاطر جذابیتمون مردم دوسمون دارن ولی خیلی معروف هستیم
الانم زمستون داره میرسه و همه جا سرده...
برعکس بقیه آدمای معروف که با ماشین شخصی و ده تا بادیگارد اینور و اونور میرن ما عاشق پیاده روی هستیم و آزمایشگاه هم به خونه ما خیلی نزدیکه پس پیاده روی میکنیم...
YOU ARE READING
وانشات های کوکمین
Fanfictionوانشات با هر ژانری که ازم بخواید می نویسم + دوست دارم همینطور که اسلحه تو دستش بود گفت: منم دوست دارم + آگه واقعا منو دوست داری، بکشش کاپل: کوکمین سلام دوستان این یه وانشاته از کوکمین #kookmin: #1 one-shot: #1