scary costomer

808 78 22
                                    


Charlotte pov:

_ اههههههه چقدر خستم

درحالیکه شونه هاشو ماساژ میده وارد اتاق استراحت مخصوص پرستار ها
توی بیمارستان میشه ..
یه چند دقیقه اونجا ریلکس میکنه تا اینکه انتظار سر میرسه و جولیا هم پشت سرش وارد اتاق میشه

_ بلاخره اومدی

جولیا سریع سمت کمد بزرگ روی دیوار میره و
مال خودش رو با کلیدش باز میکنه

= ببخشید دیر کردم اخه مدیر کارم داشت ..
در مورد روند کارم ازم سوال پرسید

شارلوت لبخند شیطانی ای میزنه: فقط همین؟ ..
جدی میگی ؟ دیگه چیزی نگفت

جولیا با خنده روپوش درآورده خودشو سمت شارلوت پرت میکنه: دیوونه ..
میگم امشب باهام میای بار ؟ میخوام برم یکم مشروب بخورم

شارلوت بلاخره از جاش بلند میشه و روپوش خودش رو هم درمیاره :
نه من هنوز کتابمو تموم نکردم ..
فقط ده صفحش واسه خوندن مونده درظمن
باید حقوقمو سه تقسیم کنم ..
یه تقسیمش و بفرستم واسه مامانم و بابام ،
یکی دیگشو هم کنار بزارم واسه اجازه خونه و اون یکی هم واسه خورد و خوراکم
جولیا چشماش رو چرخوند: تو هم با این تقسیماتت..
چرا این همه جون میکنی ؟ ..
پدرت تو خونه میخوره و میخوابه و همش درحال مشروب خوردن و قمار کردنه..
محض رضای خدا تو تازه قرض هاشو تموم کردی

شارلوت سر تکون داد: میدونم ولی مادر بدبختم چه گناهی کرده ؟ .. اگر براش پول نفرستم معلوم نیست چه بلایی سرش میاد

جولیا: خب از پدرت طلاق بگیره ..
اینجا امریکاس .. نصف دارایی های پدرت بعد از طلاق به مادرت تعلق میگیره هرچند با اینکه پدرت هم چیزی نداره ولی بازم از شرش خلاص میشه

شارلوت: به اینجاش فکر کردم و یه طلاق نامه به مادرم دادم ولی تا هنوز امضاش نکرده..
نمیدونم ولی خودمو موظف میدونم نزارم از گرسنگی بمیره و باید بهش کمک کنم

جولیا در کمدشو بست و قفلش کرد ..
لبخند زد: تو خیلی مهربون و ساده ای

شارلوت لبخند تلخی میزنه : و همین نقطه ضعف منه

جولیا: حالا اینارو ولش کن ..
الکی خودتو ناراحت نکن .. برو زودتر استراحت کن

شارلوت : باشه

و بعدش دوباره لبخند شیطانی ای زد: برو با مدیر خوش باش

جولیا: هیییییی

باهم با خنده از بیمارستان خارج میشن..
تا یه جایی رو باهم پیاده روی میکنن و حرف میزنن ولی تو دوراهی راهشونو از هم جدا میکنن ..
شارلوت قدم هاشو سریع تر برمیداره تا زودتر به کافه ی مورد علاقش برسه ..
کوچه ها خلوت شده بود و همین ترس شارلوت رو هم بیشتر میکرد و از اومدنش تو این ساعت از شب به اینجا پشیمونش میکرد ..
بلاخره به در ورودی کافه رسید و درش رو باز کرد..
زنگوله ی بالای در صدا داد و اون سریع وارد کافه شد

وانشات های کوکمینTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang