جونگکوک اصلا به تقلاهای جیمین که میگفت بزارش زمین گوش نمیدادجیمین: جونگکوک دارم عصبانی میشم بزارم پایین.. مگه من چلاقم ولم کن.. بزارم پاییننننن
جمله آخرش رو جیغ زد... خیلی حساس شده بود و جیغ جیغ میکرد... حتی خودشم بعضی اوقات از این رفتاراش متعجب میشد... هرچی نباشه پنج ماهه باردار بود
جونگکوک: نه عزیزم هرقدر دوست داری داد بزن من دیگه نمیزارم بری سرکار.. همه کار هارو خودم میکنم تو باید مراقب فندق کوچولو من باشی
جیمین و گذاشت روی تخت و مجبورش کرد دراز بکشه...جیمین اخم کیوتی کرده بود
جیمین: من به نظرت مثل مادرای فداکار میمونم به خاطر تولم که اصلا به دنیا نیومده بشینم خونه و به در و دیوار زول بزنم؟ اگر فکر کردی من چهارماه دیگه رو توی خونه میمونم کور خوندی.. من میرم سرکار
سعی کرد بلند بشه ولی جونگکوک نزاشت و پتو رو تا گردنش بالا آورد
جونگکوک: گفتم که نه جیمین عصبانیم نکن
جیمین غمگین شد و رفت زیر پتو... تو این مدت الکی بغض میکرد و زود ناراحت میشد... اصلا مثل جیمین قبل نبود... جیمینی رو با چاقو میزدی اخم به ابرو نمیاورد ولی این جیمین با یه حرف کوچیک سریع ناراحت میشد و گریه میکرد
جونگکوک هم پشیمون شد و پتو رو از روی صورت جیمین پایین آورد... چشماش اشکی بود و آماده گریه... گونش رو بوسه ای زد
جونگکوک: معذرت میخوام جیمینی باهات بدرفتاری کردم منو ببخش خوشگلم
جیمین: صدبار گفتم منو اینطوری صدا نکن
جونگکوک: من هرجور دلم بخواد صدات میکنم عسلم
.
.
.جیمین داد میکشید و گریه میکرد...جونگکوک کنارش ایستاده بود و دستاش رو گرفته بود...
نیم ساعت پیش تو خونه بودن و جیمین دردش گرفته بود و آوردنش بیمارستانهمین که رسیدن اتاق عمل جونگکوک اسرار کرد که بیاد داخل و پرستار ها هم مجبور شدن بزارن بیاد
جیمین: این بچه رو ایییییی بیارید بیروننن.. اهههههه داره اذیتم میکنه امممممم
لبش رو گاز گرفت تا دیگه داد نکشه... بیش از حد خونریزی داشت و دکتر ها رو نگران میکرد
_ نمیشه بیهوشش کنیم.. خونریزی زیاد داره ممکنه برن کما
درد بدنش برای چند ثانیه اروم میگرفت و بعد یه دفعه دوباره بدتر از قبل درد میگرفت... دکتر ها لباس جیمین رو بالا زدن
_ جیمین لطفا تحمل کن.. دردش خیلی زیاده ولی تو قوی هستی و از پسش برمیای
جیمین به دکترش سرتکون داد و دکتر هم با چاقو مخصوص جراحی جلوی شکم بزرگش اومد..
با چاقو شکمش رو پاره کرد و جیمین دوباره جیغ بلندی کشید و دست جونگکوک رو بین دستاش فشار دادجیمین هی عرق میکرد و پرستار عرقش رو پاک میکرد.. جونگکوک هم باهاش اروم اروم حرف میزد تا حواسش از درد پرت بشه
جونگکوک: عزیزم اروم باش تحمل کن به این فکر کن که بچمون به دنیا میاد و باهاش بازی میکنیم.. به بچمون و خودمون فکر کن
دکتر ها بعد از کلی تلاش تونستن بچه رو به دنیا بیارن... یه پسر کوچولوی خوشگل
پرستار ها با دقت شکم جیمین رو بخیه زدن و جیمین از شدت خستگی داشت به خواب میرفت که دید بچش رو میون پتوی آبی رنگ نزدیکش آوردن
_ تبریک میگم پسرتون کاملا سالمه
جیمین با احتیاط یکم نیمخیز شد تا صورت بچش رو ببینه...پرستار هم با لبخند بچه رو داد بغل جیمین
جیمین تا بچش رو دید تمام درد و خستگی از تنش رفت و جاش رو به یه لبخند داد... با دقت صورت بچش رو تماشا کرد... چشمهاش با اینکه بسته بود ولی معلوم بود که درشته پس به جونگکوک رفته...
فرم لباش دقیقا مثل خودش بود.. مژه های بلندش و سر کمموش... یه بچه کپی خودش و جونگکوک چی بهتر از اینجیمین: خیلی نازه حتی تو خواب
جونگکوک جلو اومد و دستای کوچولوی بچه رو گرفت بین دستاش و لبخند گنده ای زد
جونگکوک: خیلی خوشحالم که صاحب یه فرشته کوچولو شدیم این آگه نمیومد رابطمون مثل ارباب و برده باقی میموند
جیمین نگاه شرمنده ای به جونگکوک انداخت
جیمین: ببخشید که بهت بی توجهی میکردم جونگکوک
جونگکوک پیشونی جیمین رو بوسید
جونگکوک: فراموشش کن گذشته گذشت.. به آیندمون فکر کن.. با بچمون
جیمین هم لبخند زد
جیمین: دوست دارم
جونگکوک برای اولین بار از جیمین دوست دارم شنید و براش ذوق کرد
جونگکوک: منم بیشتر
جیمین: من خیلی بیشتر
جونگکوک: من خیلی خیلی بیشتر
.
.
.پایان
امیدوارم خوشتون آومده باشه ریدر های عزیز
ووت و کامنت یادتون نره کیوتی ها
![](https://img.wattpad.com/cover/280472820-288-k298782.jpg)
YOU ARE READING
وانشات های کوکمین
Fanfictionوانشات با هر ژانری که ازم بخواید می نویسم + دوست دارم همینطور که اسلحه تو دستش بود گفت: منم دوست دارم + آگه واقعا منو دوست داری، بکشش کاپل: کوکمین سلام دوستان این یه وانشاته از کوکمین #kookmin: #1 one-shot: #1