"روزی رو یادم میاد که با جیمین مثل دشمنم رفتار میکردم... چون دانش آموز بورسیه ای بود و از خانواده فقیر بود آنقدر اذیتش میکردم تا یه روزی بلاخره تسلیم شدآون جیمین سرسخت نبود و شکست... دیگه حاضر نشد که با من بجنگه و گذاشت رفت... از دانشگاه و از زندگیم رفت... آون موقع 20 سالم بود که رفت
فکر میکردم خوشحال میشم و نفس راحتی میکشم چون تو این جنگ پیروز شدم ولی نشد... با دیدن صورت غمگینش و گریش خیلی ناراحت شدم
روز آخری که دیدمش آومد تو روم وایساد و با قیافه غمگین و لبخند تلخ گفت (( تو بردی جعون من باختم.. دیگه میرم و میتونی خوشحال بشی.. دیگه از شر من خلاص میشی ))
تو دانشگاه بعد رفتنش خیلی احساس خفگی میکردم... احساس اینکه از تمام چیز خسته شدم
آون پسرک وقتی آومد دانشگاه حس رقابت رو در من بر افروخت.. ولی وقتی رفت دل منم با خودش برد
کم کم فهمیدم بدون آون زندگی من بی معنیه...
فهمیدم عاشقشم و بدون آون نفس کشیدنم بی فایدس.. مثل جنازه متحرکدنبالش گشتم و بلاخره بعد از 5 سال پیداش کردم
وقتی که 24 سالش شد و زیباتر شده بود.. بالغ تر شده بودوقتی بهش پیشنهاد دادم شوکه شد ولی با دیدن تغییر در من و نگاهم قبول کرد... گفت که برق عشق رو در نگاه من دید
بلاخره امگای خوشگلم رو پیدا کردم و حاضرم زندگیم رو به پاش بریزم.. کی فکرشو میکرد عاشق پسری بشم که زمانی به خونش تشنه بودم
.
.
.= پسر تو خوبی؟ رنگت پریده
تهیونگ با نگرانی پرسید و کنارم ایستاد... نفسم رو با استرس فوت کردم... روز عروسیم چشم به هم زدن رسید... تهیونگ هم بهترین دوستم الان ساق دوشم بود
- عالیم مگه میشه روز عروسیم ناراحت باشم ولی همزمان استرس هم دارم
تهیونگ تکخندی زد و دستمالی بهم داد: اره میبینم خیلی عرق کردی
دستمال رو گرفتم و عرقم رو پاک کردم... تهیونگ پشتم ایستاد، نگاهش سمت امگای روبروش بود.. یعنی ساق دوش جیمین، کیم سوکجین
صدای در رو که شنیدم به سمت در نگاه کردم و نفسم رفت... فرشته زیباییم توی آون لباسای سفید زیباترین موجود دنیا بود
با لبخند قشنگی با پدرش به سمت من میومد... دستش تو بازوی پدرش بود... توی آون لباسای اورسایز سفید مثل فرشته ها شده بود... موهای چتری نقره آیش، آرایش ملایمش.. همه چیش عالی بود
بلاخره رسید به من... پدرش دست جیمین رو توی دستم داد: مواظب پسرم باش..بفهمم گریش رو درآوردی نمیبخشمت
لبخند اطمینان بخشی زدم: مطمئن باشید مثل چشام ازش مواظبت میکنم
پدرش هم لبخند کوچکی زد و برگشت روی صندلی کنار مادر جیمین نشست خب حق داره هر پدری بعد رفتن فرزندش ناراحت میشه... به جیمین نگاه کردم که حالا روبروم ایستاده بود و قرار بود شریک زندگیم بشه
ŞİMDİ OKUDUĞUN
وانشات های کوکمین
Hayran Kurguوانشات با هر ژانری که ازم بخواید می نویسم + دوست دارم همینطور که اسلحه تو دستش بود گفت: منم دوست دارم + آگه واقعا منو دوست داری، بکشش کاپل: کوکمین سلام دوستان این یه وانشاته از کوکمین #kookmin: #1 one-shot: #1