beauty

957 99 25
                                    


جیمین لبخند به لب از فروشگاه لباس بیرون آومد
...عاشق لباس خریدن بود و تنوع

از فروشگاه فاصله گرفت و به سمت خونه حرکت کرد تا زودتر همسر عزیزش رو سورپرایز کنه...
هنوز زیاد دور نشده بود که حس کرد یکی تعقیبش میکنه..  برگشت و یه مرد قدبلند دید

ترسیده قدمهاشو تندتر کرد تا زودتر به خونه برسه..
تا اینکه به در خونه رسید به آون مرد نگاه مرد و دید که آون شخص راهشو کج کرده و به طرف دیگه ی کوچه رفته

خیالش راحت تر شد و رفت داخل خونه...
تلفنش زنگ خورد... با دیدن اسم " عشقم  "
لبخند عمیقی زد و جواب داد

جیمین: سلام جناب جعون چه خبر؟

جونگکوک با انرژی جوابش رو داد: صداتو شنیدم بهترم جیم.. تو چطوری فرشته؟

جیمین خریدهاشو گذاشت روی اپن و خودش روی مبل لم داد

جیمین: خوبم.. ولی واسه تو نگرانم جونگکوک

جونگکوک: نگران نباش فرشته من حضار بار رفتم تو قفس مرگ و هربار سالم بیرون اومدم

جیمین: ولی من بازم نگران میشم عشقم.. دوست دارم جونگکوک بفهم.. هربار که صورتت زخم میشه و داغونی من قلبم میشکنه ولی تو بازم میری تو قفس

جونگکوک: الهی من قربون آون قلبت بشم فرشته

جیمین با لحن ترسناکی گفت : سعی نکن بپیچونی دیگه روشهات رو من جواب نمیده... قولتو که فراموش نکردی کردی؟

جونگکوک صداشو ترسیده کرد : مگه از جونم سیر شدم لاو... تو سرسخت تر از رقیب های داخل قفسمی

با صدا زده شدنش ادامه حرفش رو خورد...
صدای جیغ طرفدار ها آومد... وقت رفتن بود

جونگکوک: فرشته دارن صدام میکنن باید برم

جیمین: جونگکوک فقط.. سالم برگرد

با شنیدن صدای نگران جیمین لبخندی زد: قول میدم فرشته...سالم و با انرژی برمیگردم پیشت
.
.
.

نگاهی به ساعت انداخت تقریبا ساعت 11:00 بود و منتظر جونگکوک بود... لباساش رو پوشیده بود و با آرایش و آراسته روی مبل نشسته بود تا جونگکوکش بیاد

با صدای زنگ در خوشحال از جاش پاشد... همین که در رو باز کرد با قیافه ی خندان یک غریبه مواجه شد

اخم کرد: شما؟

مرد با نگاه شهوت انگیز به موجود زیبا رو بدون اجازه وارد خونش شد... پشت سرش افرادش جونگکوک رو آوردن داخل خونه.. از پشت دستای جونگکوکش رو بسته بودن تا کاری نکنه

وانشات های کوکمینWhere stories live. Discover now