توی عشق هیچ قانون و حد و مرزی وجود نداره...
غیر ممکن ها رو ممکن میکنه ... تو رو وارد دنیای عجیبی میکنه و تو مجبوری طبق قوانین اون دنیا پیش بری ... نمیتونی پیش بینی کنی چه سرنوشتی در انتظارته یه دفعه رنگ تازه ای نشون میده و سورپرایزت میکنه ... اون رنگ ها سرنوشت تو رو تعیین میکنه
جونگکوک شروع بدی با تنها عشقش داشت ولی حالا حسابی خوشبخت بود و قرار بود به زودی یه دختر کوچولو و یه پسر بهشون اضافه بشه و خانوادش رو تکمیل کنه
... دنیای عشق براش رنگ قرمز ، زرد و آبی رو در نظر گرفته بود ... دوست داشتن، شادی و خوشبختینگرانی و استرس با چاشنی ترس هم جز زندگیش بود دقیقا مثل حالا که دست جیمین رو فشار میداد و مجبور بود گریه و درد کشیدن همسر دوست داشتنیش رو تحمل کنه ... هر دقیقه براش مثل سال ها بود و از ته قلبش از خدا میخواست که همسر و بچه هاش سالم با خودش از در اتاق عمل بیاد بیرون .. ترس اینکه جیمین رو از دست بده تمام وجودش رو فرا گرفته بود و اشک می ریخت
دو پرستار از دو طرف پاهاش گرفته بودن و از یه طرف به کمرش فشار وارد میکردن ... جیمین مدام جیغ میکشید و بیشتر به دست جونگکوک فشار وارد میکرد ... چرا بچه به دنیا نمی اومد ؟؟؟
چرا جیمینش داشت دو ساعت تمام درد میکشید ؟؟دردش طاقت فرسا بود ... مثل شکسته شدن استخوان کمر یا حتی بیشتر .. خونریزی داشت و در آستانه بیهوش شدن بود ولی درد یه دفعه مثل سائقه ( صائقه ، صائغه، سائغه 🤔🤔 ) به بدنش میزد و اونو هوشیار میکرد
_ جیمین این سخت ترین مرحلس ولی بهت قول میدم بعدش خیلی راحت میشه.. پاهات رو بیشتر باز کن و با تمام تواناییت زور بزن چون باید شونه هاش رد بشه
جیمین سرش رو تکون داد و تلاش کرد تا حرف دکتر رو انجام بده .. با تمام وجودش جیغ کشید و بچه به راحتی از وجودش خارج شد .. پرستار بند ناف بچه رو پاره کرد و چندین بار به پشت بچه سیلی زد تا اینکه صدای گریه بچه بلند شد .. جونگکوک لبخند زد و نگاهی به جیمین بیحال انداخت
جونگکوک: موفق شدی عزیزم .. باهم از پس دومیش هم برمیایم
دست جیمین رو فشار ارومی داد و لبخند زد .. جیمین که در آستانه بیهوشی بود ناگهان جیغ بلندی کشید ..
این یعنی بچه دوم داره میاددکتر و پرستار ها برای بار دوم این روند رو انجام دادن تا اینکه نوزاد پسر هم به دنیا اومد .. اینبار جیمین کاملا از حال رفت
جونگکوک ترسید که نکنه جیمین رو از دست داده باشه ولی دکتر بهش اطمینان کامل رو داد .. پرستار بچه ها رو وارد بخش نوزاد ها کردن .. توی محفظه گذاشتنش و سریع اطلاعات لازم رو وارد کردن تا خانواده نوزاد ها راحت پیداش کنن
.
.
.پرستار بچه رو توی پتو پیچوند و با احتیاط بغل جونگکوک داد .. جونگکوک به صورت دختر تازه متولد شدش نگاه کرد ... بچه گریه میکرد و با دستای کوچولوش دنبال چیزی میگشت ... جونگکوک بچه رو با احتیاط بغل جیمین داد
CZYTASZ
وانشات های کوکمین
Fanfictionوانشات با هر ژانری که ازم بخواید می نویسم + دوست دارم همینطور که اسلحه تو دستش بود گفت: منم دوست دارم + آگه واقعا منو دوست داری، بکشش کاپل: کوکمین سلام دوستان این یه وانشاته از کوکمین #kookmin: #1 one-shot: #1