my life

1K 112 54
                                    


تو بغل هم در آرامش کامل بودیم...توی سکوت به همدیگه نگاه میکردیم...بدن همدیگه رو لمس میکردیم...آون داشت کمر لخت من رو نوازش میکرد و من آون سینه های عضله ای و سیکس پک هاش رو نوازش میکردم...نور خورشید روی ما افتاده بود
...عاشق این مردم...عاشق این آرامشم

- بیبی صبحت بخیر

+ صبح تو هم بخیر

- درد نداری؟

+ نه فقط یه زره

- خوبه عزیزم

باهم از روی تخت بلند شدیم...نیازی به حمام رفتن نداشتیم چون دیشب بعد از سکس رفتیم حموم...
دست و صورتمون رو باهم شستیم و مسواک زدیم...
لباس های راحتی پوشیدیم
باهم از پله ها اومدیم پایین و رفتیم تو اشپزخونه...
مشغول درست کردن صبحانه شدم و جونگکوک هم مثل همیشه از پشت بغلم کرد...ما واقعا عاشق همدیگه ایم و به سختی همدیگرو پیدا کردیم...
حتی بعد از تلاش هامون و ثابت کردن عشقمون خانوادمون ما رو قبول نکردن و ما مجبور شدیم که راهمون رو خانواده جدا کنیم و باهم ازدواج کنیم...
الان هم بعد از سه سال نه تنها عشقمون به همدیگه کمتر نشد بلکه بیشتر هم شد..
صبحانه رو چیدم روی میز و هر دوی ما نشستیم روی صندلی...مشغول خوردن شدیم

- جیمینا

نگاهمو به جونگکوک دادم

+ بله

- میدونی من خیلی روی تو حساسم دیشب که داشتیم باهم سکس میکردیم و وسط کار فهمیدیم کاندوم نداریم...میترسم که یک مریضی داشته باشم و به تو انتقال داده باشم برای همین امروز باهم میریم دکتر باشه؟

لبخند زدم آون همیشه به فکر منه که اذیت نشم و بلایی سرم نیاد

+ باشه هرچی تو بگی ولی بدون که هیچی نیست تو مریضی نداری عزیزم

اونم متقابلا لبخند زد که موبایلش زنگ خورد...
جواب داد

- بله

_.....

- چی الان؟

_......

- ولی امروز روز مرخصی منه

_......

- اهههه باشه تو عم یه کارو بدون من نمیتونی انجام بدی

تلفن رو قطع کرد و به من نگاه کرد

- ببخشید بیبی تهیونگ زنگ زد گفت برم شرکت حتما یه گندی زده اشکال نداره یه روز دیگه بریم؟

+ نه عزیزم اشکال نداره

- ممنون که درکم میکنی

از رو میز بلند شد و اومد سمت من...بوسه ای به لبم زد و رفت طبقه بالا توی اتاق مشترکمون...منم میز رو جمع کردم و ظرف ها رو شستم...همین که نشستم روی مبل جونگکوک از پله ها سریع اومد پایین و کنارم ایستاد

وانشات های کوکمینWhere stories live. Discover now