boy with love

1K 117 48
                                    


جونگکوک با دوستهاش وارد کوچه ی خلوتی شد...
مواظب بودن که کسی نبینتشون..
وقتی مطمئن شدن که دور و اطرافشون خالیه جیسون موبایلش رو از جیبش خارج کرد و ویدیو رو پخش کرد... چند دقیقه بعد صدای آه و ناله دختر توی ویدیو بلند شد

آخه تعجب هم داره...اونا فقط 15 سال داشتن...
البته فقط جونگکوک تعجب کرده بود...
دوستهاش با لذت داشتن به ویدیو نگاه میکردن

تا اینکه مرد دیکش رو وارد سوراخ زن کرد جونگکوک دیگه نتونست تحمل کنه و عقب رفت

جونگکوک: این دیگه چه کوفتیه

جیسون: خب معلومه دیگه..سکسه

جکسون پوزخند زد و یکم جلو آومد و جونگکوک رو هل داد...جونگکوک هم که انتظار این حرکت رو نداشت روی زمین افتاد

جکسون: آخه آون بچه دهاتیه.. چه میدونه اینا چیه من مطمئنم تا حالا حتی یه بار هم تحریک نشده

جونگکوک اخم کرد... جونگکوک خیلی هم چشم و گوش بسته نبود و از این جور چیزا خبر داشت...
با حرف جکسون خیلی عصبی شده بود پس بلند شد و او رو هل داد

جونگکوک: خودت دهاتی هستی من از این چیزا خبر دارم و میدونم

جکسون از روی زمین بلند شد و روبروی جونگکوک ایستاد

جکسون: او جدا؟ پس تا حالا جق زدی

جونگکوک گونش سرخ شد ولی نباید کم میآورد و به جکسون میباخت..اونطوری مسخرش میکردن...
پس بدون اینکه خجالتش رو بروز بده به حرف اومد

جونگکوک: اره.. خب که چی؟ همه تجربه کردن

جکسون: باشه هرچی تو بگی جونگکوک ولی من عمرا باور کنم

جکسون گفت و برگشت تا با دوستهاش بقیه فیلم رو ببینه..جونگکوک هم عصبانی به سمت خونش راه افتاد...
توی را همش فکرش درگیر بود تا یه جور به دوست عوضیش جکسون ثابت کنه که بچه دهاتی نیست و مثل خودش تجربیاتی داره... تا به خونش رسید متوجه شد که خاله اش اومده

وارد خونه شد.. مستقیم سمت اتاق خودش شد و لباساش رو عوض کرد... درسته 15 سال داشت ولی به شدت به استایلش اهمیت میداد...
از اتاقش بیرون آومد و پیش خالش رفت و سریع بغلش کرد...خالش رو خیلی دوست داشت

لیا: اخخخخ بچه تو کجا بودی؟ چقد دلم برات تنگ شده بود شیطون بلا چقد بزرگ شدی عسلم

جونگکوک: ممنون خاله جون

جونگکوک لبخند شیرینی زد و از بغل خالش بیرون آومد تا اینکه دید پسر خالش روی مبل نشسته و نگاهش میکنه... رفت سمتش و دستش رو گرفت

جونگکوک: سلام جیمین

جیمین لبخندی زد و از روی مبل پایین آومد

جیمین: جونگکوکی میشه بریم بازی کنیم

جونگکوک دست جیمین رو گرفت و به طرف حیاط خونه دویدن تا باهم بازی کنن
.
.
.

وانشات های کوکمینWhere stories live. Discover now