4

1.3K 237 30
                                    

_جیمین....اون پرستار هم گفت که حالت کاملا خوبه.... پاشو اینجا جای تنبلی نیست!

صدای هوسوک رو شنیدم که کنار گوشم می‌گفت.... لعنت من نمی‌خواستم برم تو انباری!

با عصبانیت از جام بلند شدم و بدون اینکه لباسمو عوض کنم با همون لباسایی که تنم بود به سمت آشپزخونه راه افتادم.

_جیمین؟ یونیفرمت کو؟؟

مینکی بلافاصله بعد از دیدنم گفت و من لبامو آویزون کردم.

_من نمیتونم برم به اون انباری.... از اونجا خوشم نمیاد... نمیشه یه کاری بهم بدید که ربطی نداره به اونجا؟ مثلا... چمیدونم تمیز کردن....اینور اونور بردن غذا ها....

با التماس گفتم و سعی کردم لحنم تا جایی که میشه خواهشمندانه به نظر برسه.

_اخه....نمی‌دونم.... نمیشه.... باید یه مدت بگذره...

_خوااااهش میکنم من نمیتونم اون انبار رو تحمل میکنم.. یه کار دیگه بهم بدین.....

_باشه....ببینم چیکار میتونم بکنم....

گفت و بعد به سمتی رفت و منو اونجا تنها گذاشت.

میدونم نیومده دردسر درست کردم ولی خب چیکار کنم؟

به اتاقم برگشتم و هوسوک رو دیدم که رو تختش دراز کشیده.

_هوسوکا....تو کاری نداری؟

با تعجب ازش پرسیدم و اون که در حال سوت زدن بود نگاهشو به من داد.

_نع....من مسئول سروم.... تا غذا حاضر نباشه منم کاری ندارم!

گفت و به سوت زدنش ادامه داد.

_یعنی.... کار راحتیه؟

_آوره! میری غذا رو میزاری جلوی جناب شاهزاده و بعدم تعظیم می‌کنی...و خب.... یه کم هم پاچه خواری.... بعد استراحت مطلق....

_پس....نیاز نیست چیز خاصی بلد باشی؟

_نوچ...واسه چی میپرسی؟

گفت و من رفتم رو تخت کنارش نشستم.

_منم می‌خوام مسئول سرو بشم!

گفتم ولی نمی‌دونم چرا اون زد زیر خنده.

_چته...

_هر کسی رو نمیزارن واسه این کار.... باید طرف ازت خوشش میاد و میدونی که....یه مقدار خطریه...

_خطری؟

_ممکنه به کاری وادارت کنن که نمیخوای... در واقع ممکن نیست قطعیه...!

گفت و منم خیره نگاش کردم.

_ببین.....دارم راحت حرف میزنم باهات و لطفاً به دل نگیر.... سر انجام هایبرد هایی که میان اینجا چیه؟ به فاک برن..... سرنوشت تک تک هایبرد هایی که میان اینجا همینه....امروز نشد، فردا....فردا نشد، پس فردا.... خلاصه اتفاق میوفته..... ولی اینو بدون....هر چی مقام کسی که تو رو به فاک میده بیشتر باشه معروف تر و خفن تری...

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Where stories live. Discover now