22

1.1K 197 41
                                    


Jin's POV:

چشمامو که باز کردم حس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه...

ناله ای کردم و سرمو به اطراف تکون دادم... هیچی نمی‌دیدم...

_جین...جینی تو حالت خوبه...؟

صدایی شنیدم که باعث شد یه کم به خودم بیام.

_ع...عالی جناب...؟

پرسیدم و این بار تونستم صورتشو تقریبا واضح ببینم... خیلی خوشحال به نظر میومد و من نمی‌دونستم چرا...

بلند شد و پیشونیمو بوسید و باعث شد خجالت بکشم.

_جین واقعا ازت ممنونم.... نمیدونم چطور تشکر کنم...

با خوشحالی گفت و دستمو گرفت.

متعجب بهش خیره شدم... تا جایی که یادم میومد فقط از حال رفته بودم... چه اتفاقی افتاده بود؟

_قربان....چی شده...؟ حال پدرتون...چطوره...؟

با صدای ضعیف گفتم و اون بوسه ی دیگه ای به پیشونیم زد.

_پدرم....از دنیا رفت جین... ولی اون با ناامیدی نمرد...

در حالی که لبخند دلگرم کننده ای زده بود گفت و اروم کمک کرد بشینم.

_چرا مگه چی شده...؟

_تو ازم بارداری... وقتی این خبر رو پدرم گفتم منو به عنوان جانشینش انتخاب کرد و بعد با خیال راحت از دنیا رفت... جین تو موجب شدی وضعیت کشور ثابت بمونه و به هم نریزه...

بهم گفت و من دستمو رو شکمم گذاشتم.

_ج...جدی میگید...؟

یعنی واقعا بچه ی اون توی شکمم بود...؟ یعنی من دارم بچه دار میشم... باورم نمیشه...

درسته این وظیفه ی من بود ولی من همیشه اینو یه چیز دوردست میدیدم... و اینکه الان این احساسات رو داشته باشم برام غیر قابل باوره...

خوشحال بودم.... از ته دلم خوشحال بودم... بالاخره به هدفم رسیده بودم...

وصیت نامه ی پدرم... کشور... کمک به شاهزاده نامجون... بچه دار شدن...

یک تیر و چند نشان...

البته نتیجه ی همه ی مقصود هام یکی بودن... ولی با این حال همه حل شدن...

دیگه میتونستم اون طوری که دلم میخواد زندگیمو بگذرونم و هیچ بار سنگینی هم رو دوشم نباشه...

_جین....چطور ازت تشکر کنم؟ بهم بگو چی میخوای...

بهم گفت و باعث شد با تعجب بهش خیره بشم.

_این چه حرفیه.‌‌.. من یه امگام این وظیفه ی منه...

_منظورم این نیست.... تو توی حساس ترین شرایط به وظیفه ت عمل کردی و باعث شدی همه ی کسایی که ناامید شده بودن دوباره امیدوار شن... همین حس خوبی که به خاطر جلوگیری از آشوب ایجاد شد خودش پاداش زیادی میخواد... بگو...چطور برات جبران کنیم...

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Where stories live. Discover now