33

1K 195 37
                                        

به نظر میومد خیلی از غذا و تشکیلاتی که دور و برمون بود خوشش اومده مخصوصا از کیک سیبی که کنارمون بود.

بهش قول دادم که تند تند میارمش بیرون و بازم می‌تونه یه عالمه از اون کیکا بخوره.

حالا قرار بود بریم تو فضای سبزی که درست کرده بودن قدم بزنیم ولی جونگ‌کوک هنوز گشنه ش بود... این بچه چرا امروز اینطوری شده بود؟

_بسه دلت درد میگیره... بعدا بازم میایم...

بهش گفتم و اون با ناراحتی نگاه کرد.

_اخه تهیونگا... من هنوز گشنمه... چیکار کنم...

آروم گفت و من دستش رو کشیدم.

_چند دقیقه بمونی تبدیل به انرژی میشن... پاشو هنوز اونجا رو ندیدی یه حوض بزرگ داره پر از ماهی.

گفتم و اون چشماش برق زد.

_بریم!

بالاخره از اون کیک دل کند و باهام از رستوران خارج شد.

رفتیم داخل فضای پارک و اون نگاه کنجکاوشو به اطراف چرخوند.

_اینجا خیلی قشنگه...

آروم گفت و به سمت جایی رفت که داخلش پر از گل بود.

چند تا از گل ها رو نوازش کرد و بعد آروم بوشون کرد.

نگاهش به حوض بزرگی افتاد که سمت دیگه ی پارک بود... به اون سمت رفت و دستشو تو اب برد.

_وویی سرده...

در حالی که یه کم لرزید گفت و من بهش خندیدم.

منم دستمو تو اب بردم و منتظر موندم تا جونگ‌کوک یه کاری بکنه... ولی صدای افتادن شنیدم.

برگشتم سمتش و دیدم کوک رو زمین به شکل نشسته افتاده و دستشو جلوی دهنش گرفته.

_چی شد؟؟

با نگرانی گفتم و کنارش نشستم.

اب دهنش رو قورت داد و چند تا نفس عمیق کشید.

_ی...یه دفعه سرم گیج رفت... حالم بد شد...

آروم و با صدای ضعیفی گفت و من دستش رو گرفتم.

نبضش رو با انگشتم گرفتم و با اینکه دکتر نیستم ولی فهمیدم غیر عادی میزنه.

_جونگ‌کوک... بلند شو ببرمت دکتر...

گفتم و دستش رو گرفتم و اونم سعی کرد خودش رو بکشه بالا.

_پاهام هیچ قدرتی ندارن... نمیتونم وزن خودمو تحمل کنم....

جواب داد و تنها راهی که به ذهن من رسید این بود که بلندش کنم و سریع به سمت ماشین ببرم.

_قبل از این حالت خوب بود؟

پرسیدم و بلندش کردم... خداروشکر اونجا خلوت بود.

_یه کم... سرگیجه داشتم ولی... نه اینطوری...

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Место, где живут истории. Откройте их для себя