به نظر میومد خیلی از غذا و تشکیلاتی که دور و برمون بود خوشش اومده مخصوصا از کیک سیبی که کنارمون بود.
بهش قول دادم که تند تند میارمش بیرون و بازم میتونه یه عالمه از اون کیکا بخوره.
حالا قرار بود بریم تو فضای سبزی که درست کرده بودن قدم بزنیم ولی جونگکوک هنوز گشنه ش بود... این بچه چرا امروز اینطوری شده بود؟
_بسه دلت درد میگیره... بعدا بازم میایم...
بهش گفتم و اون با ناراحتی نگاه کرد.
_اخه تهیونگا... من هنوز گشنمه... چیکار کنم...
آروم گفت و من دستش رو کشیدم.
_چند دقیقه بمونی تبدیل به انرژی میشن... پاشو هنوز اونجا رو ندیدی یه حوض بزرگ داره پر از ماهی.
گفتم و اون چشماش برق زد.
_بریم!
بالاخره از اون کیک دل کند و باهام از رستوران خارج شد.
رفتیم داخل فضای پارک و اون نگاه کنجکاوشو به اطراف چرخوند.
_اینجا خیلی قشنگه...
آروم گفت و به سمت جایی رفت که داخلش پر از گل بود.
چند تا از گل ها رو نوازش کرد و بعد آروم بوشون کرد.
نگاهش به حوض بزرگی افتاد که سمت دیگه ی پارک بود... به اون سمت رفت و دستشو تو اب برد.
_وویی سرده...
در حالی که یه کم لرزید گفت و من بهش خندیدم.
منم دستمو تو اب بردم و منتظر موندم تا جونگکوک یه کاری بکنه... ولی صدای افتادن شنیدم.
برگشتم سمتش و دیدم کوک رو زمین به شکل نشسته افتاده و دستشو جلوی دهنش گرفته.
_چی شد؟؟
با نگرانی گفتم و کنارش نشستم.
اب دهنش رو قورت داد و چند تا نفس عمیق کشید.
_ی...یه دفعه سرم گیج رفت... حالم بد شد...
آروم و با صدای ضعیفی گفت و من دستش رو گرفتم.
نبضش رو با انگشتم گرفتم و با اینکه دکتر نیستم ولی فهمیدم غیر عادی میزنه.
_جونگکوک... بلند شو ببرمت دکتر...
گفتم و دستش رو گرفتم و اونم سعی کرد خودش رو بکشه بالا.
_پاهام هیچ قدرتی ندارن... نمیتونم وزن خودمو تحمل کنم....
جواب داد و تنها راهی که به ذهن من رسید این بود که بلندش کنم و سریع به سمت ماشین ببرم.
_قبل از این حالت خوب بود؟
پرسیدم و بلندش کردم... خداروشکر اونجا خلوت بود.
_یه کم... سرگیجه داشتم ولی... نه اینطوری...

ВЫ ЧИТАЕТЕ
༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻
Про оборотней𝑱𝒊𝒎𝒊𝒏 من یه هایبرد امگام که طبق قانون باید به محض اینکه هیجده سالم شد منو از خانوادم جدا کنند و واسه بردگی ببرن حالا هر نوعش ...میتونم خدمتکار باشم یا شایدم یه برده ی جنسی ! اما چی میشه اگه خوش شانس باشم و پام به قصر شیاطین باز بشه و بشم خدم...