43

766 161 25
                                    


_عه....اینجا رو پیدا کردی داداش جونم؟

با صدای رو مخی که شنیدم برگشتم و چانیونگ رو دیدم که پشت سرم با یه لبخند مسخره وایستاده و بهم خیره شده.

_ازادشون کن. همین الان!

با حرص گفتم و اون یه کم به دور و بر نگاه کرد.

_حیف نیست؟ این همه زحمت کشیدم... بعد چون تو بگی ازادشون کن آزاد کنم؟ منصفانه نیست....

با خنده گفت و من دستمو مشت کردم و جلو رفتم.

_داری گند میزنی به کل دنیا!! همون اول باید یادت میدادم سرتو بندازی پایین و...

داشتم میگفتم و که انگشت اشاره شو روی دهنم گذاشت.

_ممنون که یادم ندادی هیونگ. من برای آخرین کارم تو رو میکشم و میشم امپراطور. خیلی شیک و تمیز!

گفت و من دستشو پس زدم.

_ابله! فکر کردی به همین راحتیه؟ چجوری میخوای منو بکشی؟ فکر کردی از من قوی تری؟؟

_نه....ولی من یه چیزایی رو در نظر گرفتم که باهاشون میتونم شکستت بدم... مثلا...

نگاهم به گربه ای افتاد که همیشه دنبال چانیونگ بود... تهیونگ.

چانیونگ با دستش دور زمینی که ما اونجا بودیم آتیشی کشید و طوری اون رو درست کرد که جز ما سه نفر کسی توان ورود بهش رو نداشته باشه.

صدای جیغ و داد زندانیا بلند شد و من دستامو مشت کردم.

-چطور جرئت میکردی چنین وحشتی رو به دل مردم بی‌گناه سرزمینم بندازی؟

دستشو به هم زد تا مثلا بتکونه و شمشیرش رو از غلاف در آورد.

_بیا یه مبارزه ی جوانمردانه داشته باشیم هیونگ...

گفت و طوری دستش رو روی اون شمشیر کشید که به طرز عجیبی آتیش کل شمشیر رو در بر گرفت.

ولی اون شمشیر ذوب نشد و نسوخت... فقط تو آتیش موند.

_اینم یکی از کاراییه که به کمک هوسوکم یاد گرفتم مگه نه؟

پرسید من نگاهم و به هوسوک دادم که داشت با گناه بهم نگاه میکرد.

اون دوست جیمین بود چطور میتونست همچین کاری بکنه؟

_قربان!!

صدای داد بلندی شنیدم که باعث شد تو جام میخکوب شم.

میدونستم این صدا مال کیه... ولی دلیل حضورش رو اینجا نمی‌فهمیدم.

_از اینجا برو جیمین! برگرد به قصر!!

در جوابش بلند گفتم و چانیونگ خندید.

_نه....به حضورت نیاز دارم! بیا اینجا!

گفت و خواست راه رو باز کنه که جیمین قبل از اینکه چانیونگ اقدامی کنه خودش از دیوار اتشین رد شد و بدون اینکه صدمه ای ببینه اومد سمتم.

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt