32

913 183 43
                                    

در اتاقم محکم و با صدای بلندی باز شد و باعث شد از جا بپرم.

برگشتم به سمت در و فهمیدم منشأ چی بود... همون شیطانه و الف ها اومده بودن دیدنم.

_هوی! میخوای بمیری اره؟ خسته شدی از زندگیت ها؟؟ انقد با شاهزاده بودن خوبه که حاضری از زندگیت؟؟ اره؟؟؟

بلند داد زد و به سمتم اومد.

_چرا تو جات با یکی دیگه عوض نشده؟؟ چرا برکنار نشدی؟؟

_صبر کن توضیح میدم!!

بلند گفتم و عقب رفتم... بی مقدمه پریده بود تو اتاقم و داشت سرم داد میکشید... بقیه هم دن در بودن و تماشا میکردن که چی شده.

_پادشاه قبول نکردن و گفتن اگه بازم بگم ولیعهد رو از مقامش برکنار می‌کنه!! من نمیخوام این اتفاق بیوفته!

گفتم و اون با اخم دوباره بهم نزدیک شد.

_دروغ میگی!! به اون ربطی نداره! الکی داری چرت و پرت میگی که من راهمو بکشم برم ها؟

داد زد و عقب رفت.

_خودم با امپراطور صحبت میکنم.

گفت و از اتاق خارج شد و بقیه هم به دنبالش رفتن.

دهنم باز موند و سعی کردم خودمو کنترل کنم که از تعجب جیغ نکشم.

دختره ی عجیب آخه به تو چه!! خودت عرضه داشتی میشدی همسر شاهزاده! حالا که نشدی راهتو بکش برو چون جای یکی دیگه س!

پتو رو روی سرم کشیدم و منتظر موندم تا اون عجوزه ی ترسناک برگرده.


💙⁦🕯️⁩💙⁦🕯️⁩💙⁦🕯️⁩💙⁦🕯️⁩💙⁦🕯️⁩💙




Yoongi's POV:


چند روز بود که جیمین رو نمی‌دیدم... حتی توی باغ هم نمیومد.

حوصلم سر رفته بود و حس میکردم روز ها برام کند تر و غیر قابل تحمل تر شده.

از طرفی دیگه سر و کله ی اون برادر بی مغزم هم پیدا نمیشد... انگار سرگرم یه کاری بود ولی مهم نیست... اون هر غلطی بکنه آخرش میرینه به خودش.

ساعت روی دیوار عدد ده رو نشون میداد و همین کافی بود تا تصمیم بگیرم بخوابم.

درسته زوده ولی خب چیکار کنم... بهتر از تماشا کردن در و دیواره.

لباسام رو در آوردم و فقط یه شلوار پام بود... داشتم لباس راحت تری برای خواب انتخاب میکردم که در خیلی محکم باز شد.

با تعجب به سمت در برگشتم و پدرم رو دیدم... در حالی که دست جیمین رو محکم گرفته و صورت جیمین هم خیس از اشکه.

_پدر؟؟

گفتم و اون به سمتم اومد و جیمین رو به سمتم هل داد.

_اینجوری میخوای فرمانروایی کنی اره؟؟

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Where stories live. Discover now