11

1.1K 215 20
                                    


JungKook's POV:

_لعنت بهت خب برو دیگه!

تهیونگ سر سایونگ داد زد و برادر سایونگ دستشو کشید.

_سایونگ آروم باش وگرنه بدتر میشه...

دم گوشش گفت و تهیونگ هم با عصبانیت در درشکه رو بست.

_اوپا.....چرا نمیفهمی؟ میخواد ما رو بفروشه!!

داد زد و برادرش چیزی نگفت.

_ما کاری نمیتونیم بکنیم.... فقط باید ساکت باشیم و ببینیم چی میشه...

آروم گفتم و بین هر سه تامون سکوت برقرار شد... به هر حال باید با این قضیه که الان چیزی جز چند تا کالا نیستیم کنار میومدیم...

_الان مامان نگرانمونه.... از دیروز تا الان خبری ازمون نداره...

سایونگ زمزمه وار گفت و برادرش هم نگاهش و بهش داد.

_اره.... میترسم خیلی استرس بکشه...


🐰⁦☂️⁩🐰⁦☂️⁩🐰⁦☂️⁩🐰⁦☂️⁩🐰⁦☂️⁩🐰⁦☂️⁩


حدود چند ساعت تو راه بودیم و تو این مدت فقط یکی دو بار تهیونگ درشکه رو نگه داشت و بهمون غذا داد و فرصت داد که دستشویی بریم.... ما میخواستیم موقع دستشویی رفتن فرار کنیم ولی وقتی دیدیم تهیونگ هم داره دنبالمون میاد پشیمون شدیم.

بعد از چندین ساعت حس کردم هوا داره یه کم گرم میشه...

تهیو درشکه رو نگه داشت و من صدای پایین اومدنش از اسب رو شنیدم و بعد هم در با صدای جر جر باز شد.

سایونگ و برادرش خواب بودن و فقط من بودم که حواسم به اطراف بود.

_پیاده شو.

تهیونگ با حالت دستوری گفت و من خیلی آروم از درشکه اومدم پایین.

اینجا دیگه کجا بود؟؟

با اینکه توی یه خیابون بودیم ولی خیلی سرسبز و قشنگ بود.... تا حالا همچین جایی ندیده بودم...

اونجا خیلی شیک تر از جایی بود که زندگی میکردیم... مغازه های بزرگتر و قشنگتری داشت و من واقعا متعجب بودم چون نمیدونستم همچین جاهایی هم تو دنیا وجود دارن.

_اینجا...کجاست؟

آروم از تهیونگ پرسیدم اون فقط برای یک لحظه نگاهم کرد و بعد نگاهشو به سمت دیگه ای برگردوند.

_بیانسا.

کوتاه جواب داد و من اون لحظه حس کردم که یخ زدم.

_ب....بیانسا...؟

_اره زود باش اون دو تا بیدار کن همین الانشم دیر شده!

گفت و بهم اشاره کرد که به سمت اون خواهر برادر برم و من هم همین کار رو کردم.

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Место, где живут истории. Откройте их для себя