50

1.3K 180 32
                                    


دو سال بعد*

_______________________

Jimin's POV:

داهیون رو توی تختش گذاشتم و به صورت غرق خوابش خیره شدم...

پسرم با اینکه یک سال و خورده ای بیشتر نداشت ولی معلوم بود که قراره مثل پدرش یه الفای قوی باشه.

اون میشه جانشین پدرش و من میتونم از همینجا بهش افتخار کنم.

از وقتی اون اومده بود زندگیمون تغییر کرد.

دیگه همش درگیر مسائل کشور نبودیم... یعنی در واقع من نبودم.

سر هر دومون بیشتر با داهیون گرم بود.

اون با اینکه سنی نداشت ولی معلوم بود پسر شیطونیه و همش هم سر و صدا میکرد... تا یه لحظه بهش نگاه نمی‌کردم نق میزد و گریه میکرد... خیلی توجه من رو میخواست.

رابطه ش با یونگی هم عادی بود ولی یه جورایی به من وابسته شده بود.

میترسیدم این وابستگی از بین نره چون اینجوری فقط خودش آسیب میبینه.

_آا....

با صدایی که سمت تخت اومد برگشتم و فهمیدم داهیون بیداره.

_تو چرا آروم نمیگیری پسر...

با درموندگی گفتم و پتوشو صاف کردم.

با پاهاش لگد زد و پتو رو کنار انداخت.

تو جاش نشست و دستاشو به سمتم دراز کرد.

لبخند زد و من نفس خسته ای کشیدم... داهیون رو تو بغلم گرفتم.

تو گوشم جیغ کشید و من به خاطر صدای نزدیکش که تقریبا تمام اعصاب گوشم رو پاره کرده بود دستمو رو گوشم گذاشتم.

_جیغ نکش میریم بازی میکنیم فقط جیغ نکش!

با التماس گفتم و اون برای بار چندم خندید.

اونو رو زمین گذاشتم و دستش رو گرفتم.

نباید همش تو بغلم نگهش میذاشتم باید یاد میگرفت خودش روان تر راه بره.

_بیلون...

به سختی گفت و من بهش خندیدم.

بیرون اولین کلمه ای بود که اون یاد گرفت بگه. بچه های دیگه اول میگن مامان... بعد میگن بابا. این میگه بیرون.

عاشق باغ یونگی بود... هر روز می‌رفتیم اونجا اون یا گِل بازی میکرد یا مورچه ها رو دنبال میکرد.

برای خودش سرگرمی درست کرده بود.

به سمت باغ رفتیم و اون هر لحظه اشتیاقش بیشتر میشد.

نگاهم از دور به اقامتگاه هوسوک افتاد.

حدود بیست نفر جمع شده بودن اونجا و به نظر نگران میومدن... هر چند که از دور چیزی معلوم نبود...

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora