34

1K 193 48
                                        

Yoongi's POV:

من و چانیونگ و پدرم سه تایی دور میز بزرگی از غذا ها و مشروب ها نشسته بودیم.

پدرم میخواست کمی درباره ی مسائل کشور با ما حرف بزنه و ما هم قرار بود گوش بدیم و یاد بگیریم.

_بالاخره سر عقل اومدی و کار خودتو کردی یونگی!

پدرم با لبخند گفت و جرعه از شراب گرون قیمت و کمیابش رو پایین داد.

_منظورتون چیه پدر..؟

با تعجب پرسیدم و اون پوزخند زد و بهم خیره شد.

_هایبردت رو میگم...

گفت و پدرم و چانیونگ هر دو خندیدن.

حرصم گرفت و سرمو انداختم پایین.. اون مرتیکه از کجا میدونست؟ نکنه کسی رو گذاشته بود ته و توی قضیه رو در بیاره؟

دیروز بالاخره ما کارمون رو کردیم...جیمین به خاطر دیروز هنوز خجالت زده س و از اتاقش بیرون نمیاد... (اسماتش‌ کووووووو😐)

_خجالت نکش یونگی... اگه این کارو نمی‌کردی واقعا مجازات میشدی.

پدرم با لبخند گفت و جرعه ی دیگه ای از شرابش پایین داد.

_من خجالت نمی‌کشم پدر... داشتم به این فکر میکردم که این یه موضوع شخصی مربوط به منه ولی شما دارید توش دخالت میکنید... اونم به طور ناجوری

گفتم و پدرم با چشمای درشت شده بهم نگاه کرد ولی بعد یه دفعه به سرفه افتاد.

_عالیجناب!

خدمتکار مخصوص پدرم که اونجا بود به سمتش رفت و چانیونگ هم همینطور.

پدرم بی وقفه سرفه میکرد و به نظر میومد نصف انرژیش تخلیه شده.

_پدر....

منم به سمتش رفتم و جلوش نشستم.

_حرفت خیلی بد بود یونگی...

با چشمایی که به خاطر سرفه قرمز شده بودن گفت و بعد دستش رو روی قلبش گذاشت.

_عالیجناب....قلبتون درد می‌کنه...؟

_نه چیزی نیست...

گفت و سعی کرد به حالت اولش برگرده و صاف بشینه.

_پدر میخواید پزشک رو خبر کنم؟ شاید اتفاق ناگواری بیوفته...

چانیونگ با نگرانی گفت و پدرم لبخند زد.

_نه پسرم...حالم خوبه.

گفت و بعد همه ساکت شدن.

پدرم چشم غره ای برام رفت و من خونسرد بهش خیره شدم.

_کم کم داری از چشمم میوفتی یونگی... کاری نکن از امپراطوری محرومت کنم...

با اخم گفت و از جاش بلند شد.

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora