42

764 151 6
                                    


Yoongi's POV:

چند دقیقه بود که بیدار شده بودم و داشتم به جسم خوابیده ی جیمین که زیر پتو بود نگاه میکردم.

حالش به نسبت دیروز خیلی بهتر شده بود و به نظر میومد دیگه درد چندانی نداره.

در با صدای بلندی باز شد و یه خدمتکار با قیافه ی وحشت زده اومد تو اتاق.

_قربان.... قربان.... عالیجناب!!!

در حالی که نفس نفس میزد گفت و من هیس بلندی کشیدم.

_اروم باش! نمی‌بینی خوابه؟

با حرص گفتم و اون تعظیم کرد.

_قربات.... پدرتون....

به زور گفت و من از جام بلند شدم.

_پدرم چی شده؟

_راستش.... راستش... خیلی یه دفعه ای... فوت شدن...

با استرس زیادی شد و من حس کردم کل تنم یخ کرد.

_چی...شده...؟

صدای آروم جیمین اومد و من برگشتم سمتش.

_من... من برمی‌گردم جیمین... همینجا بمون...

به سختی گفتم و با اون خدمتکار به سمت قصر پدرم دوییدم.

اون مرده بود؟ همین قدر راحت و همین قدر یهویی؟؟

سریع خودمو به قصر پدرم رسوندم. صدای جیغ گریه از همینجا شنیده میشد.

_عالیجناب!!! نباید ما رو ترک میکردین.....!! من بدون شما چیکار کنم.....؟؟؟

صدای گریه ی ملکه بود.

رفتم داخل و تونستم افراد زیادی رو ببینم که دور تخت پدرم نشستن و زار میزنن... و جنازه ی اون مرد که زیر پتوشه.

_شاهزاده.... چیکار کنیم...؟ قرار نبود این اتفاق بیوفته...

وزیر با قیافه ی دپرسی گفت و من با عصبانیت جلو رفتم.

_دقیقا چی شد؟؟

بلند پرسیدم و پزشک مخصوصا پدرم به سمتم برگشت.

_بدنشون رفته رفته ضعیف تر میشد... ولی امروز صبح بی دلیل تشنج کردن... و این باعث شد جونشون رو از دست بدن... من واقعا متاسفم که نتونستم کاری کنم....

پزشک گفت و من لبمو گاز گرفتم.

اون پسره ی اشغال...

قصر رو ترک کردم و صدای جیغ داد کسایی که تو اتاق بودن بلند شد.

_اینده ی کشور چی میشه شاهزاده؟؟

_حواب مردم رو چی بدیم؟؟

_صبر کنید قربان!!

حق داشتن... آینده ی کشور به خطر افتاده بود و معلوم نبود چی میشه... این چیز برنامه ریزی شده ای نبود...

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin