Jimin's POV:هوا یه کم سرد بود ولی قدم زدن تو حیاط به اون بزرگی خیلی کیف میداد...
درسته قصری بود که از بیرون ترسناک و تاریک دیده میشد ولی داخلش قشنگ بود.... حتی باغ هم داشت و من میتونستم هر وقت که میخوام برم اونجا...
یه شاخه گل تو دستم بود و اونو تکونش میدادم و راه میرفتم... شاید بتونم بگم من این جا رو دوست دارم.... شاید واقعا خوش شانس بودم که اومدم اینجا...
بعضیا از این شانسا ندارن.... گیر آدمای خیلی بدی میوفتن و عمرشونم معمولا کوتاهه.... هایبرد ها به خاطر شرایط محیطی نمیتونن بیشتر از چهل پنجاه سال عمر کنن... ولی بعضیا که میرن قصر یا جاهای خوب میتونن به اندازه ی یه جن یا شیطان زندگی کنن...
دلم واسه کوک...مادرم... خونه م و تمام کسایی که اونجا بودن تنگ شده.... کاش کوک رو هم بیارن اینجا.... درسته قصر جای امنی نیست ولی حداقل از لحاظ غذا و اینجور چیزا تامین میشی... مطمئنم اگه اونم بیاد اینجا به خاطر اینکه پیش همیم بیشتر هم بهمون خوش میگذره و تحمل اخلاق بد بعضیا هم آسون تر میشه...
این باغ از جاهای مورد علاقه ی من توی این قصر بود... معمولا هم به جز باغبونا کسی نمیومد اینجا....
سرمو بلند کردم و نگاهم از دور به شخصی افتاد که توی تاریکی داشت مثل من تنهایی قدم میزد....
ولی لباسش مثل یه خدمتکار یا یه باغبون نبود.... لباس بلند و مشکی رنگی که پوشیده بود باعث شد کنجکاو شم و به سمتش برم.... تا اینکه کم کم تونستم بال های بزرگ و خونی رنگشو ببینم...
اون شاهزاده یونگی بود...
خواستم فرار کنم تا منو نبینه ولی مثل اینکه دیر شده بود چون نگاهش به من افتاد و داشت به سمتم میومد.
نفسمو با استرس دادم بیرون و شاخه ی گل رو تو دستم فشار دادم ولی متاسفانه خارش رفت تو دستم و باعث شد به خاطر دردی که یهویی بهم وارد شد از جا بپرن و گل از دستم روی زمین بیوفته.
_چیکار داری میکنی؟
شاهزاده در حالی که تقریبا بهم رسیده بود پرسید و من با استرس در حالی که هل شده بودم تعظیم کردم و قسمت زخمی شده ی دستم رو فشار دادم.
_ب...ببخشید قربان.... داشتم.... داشتم قدم میزدم...
در حال گفتن بودم که یه قدم جلو اومد.
_مگه کسی به تو اجازه ی ورود به باغ رو داده؟
خونسردانه پرسید و من با تعجب بهش خیره شدم.
_ندارم....؟
_معلومه که نه... این باغ مال منه.... تو حق ورود بهش رو نداری...
با اخم گفت و من سرم رو پایین انداختم.
_معذرت میخوام.... من نمیدونستم.... دیگه تکرار نمیشه...
YOU ARE READING
༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻
Werewolf𝑱𝒊𝒎𝒊𝒏 من یه هایبرد امگام که طبق قانون باید به محض اینکه هیجده سالم شد منو از خانوادم جدا کنند و واسه بردگی ببرن حالا هر نوعش ...میتونم خدمتکار باشم یا شایدم یه برده ی جنسی ! اما چی میشه اگه خوش شانس باشم و پام به قصر شیاطین باز بشه و بشم خدم...