14

1.1K 220 60
                                    


Jimin's POV:

هوا یه کم سرد بود ولی قدم زدن تو حیاط به اون بزرگی خیلی کیف میداد...

درسته قصری بود که از بیرون ترسناک و تاریک دیده میشد ولی داخلش قشنگ بود.... حتی باغ هم داشت و من می‌تونستم هر وقت که می‌خوام برم اونجا...

یه شاخه گل تو دستم بود و اونو تکونش میدادم و راه میرفتم... شاید بتونم بگم من این جا رو دوست دارم.... شاید واقعا خوش شانس بودم که اومدم اینجا...

بعضیا از این شانسا ندارن.... گیر آدمای خیلی بدی میوفتن و عمرشونم معمولا کوتاهه.... هایبرد ها به خاطر شرایط محیطی نمیتونن بیشتر از چهل پنجاه سال عمر کنن...‌ ولی بعضیا که میرن قصر یا جاهای خوب میتونن به اندازه ی یه جن یا شیطان زندگی کنن...

دلم واسه کوک...مادرم... خونه م و تمام کسایی که اونجا بودن تنگ شده.... کاش کوک رو هم بیارن اینجا.... درسته قصر جای امنی نیست ولی حداقل از لحاظ غذا و اینجور چیزا تامین میشی... مطمئنم اگه اونم بیاد اینجا به خاطر اینکه پیش همیم بیشتر هم بهمون خوش میگذره و تحمل اخلاق بد بعضیا هم آسون تر میشه...

این باغ از جاهای مورد علاقه ی من توی این قصر بود... معمولا هم به جز باغبونا کسی نمیومد اینجا....

سرمو بلند کردم و نگاهم از دور به شخصی افتاد که توی تاریکی داشت مثل من تنهایی قدم میزد....

ولی لباسش مثل یه خدمتکار یا یه باغبون نبود.... لباس بلند و مشکی رنگی که پوشیده بود باعث شد کنجکاو شم و به سمتش برم.... تا اینکه کم کم تونستم بال های بزرگ و خونی رنگشو ببینم...

اون شاهزاده یونگی بود...

خواستم فرار کنم تا منو نبینه ولی مثل اینکه دیر شده بود چون نگاهش به من افتاد و داشت به سمتم میومد.

نفسمو با استرس دادم بیرون و شاخه ی گل رو تو دستم فشار دادم ولی متاسفانه خارش رفت تو دستم و باعث شد به خاطر دردی که یهویی بهم وارد شد از جا بپرن و گل از دستم روی زمین بیوفته.

_چیکار داری می‌کنی؟

شاهزاده در حالی که تقریبا بهم رسیده بود پرسید و من با استرس در حالی که هل شده بودم تعظیم کردم و قسمت زخمی شده ی دستم رو فشار دادم.

_ب...ببخشید قربان.... داشتم.... داشتم قدم میزدم...

در حال گفتن بودم که یه قدم جلو اومد.

_مگه کسی به تو اجازه ی ورود به باغ رو داده؟

خونسردانه پرسید و من با تعجب بهش خیره شدم.

_ندارم....؟

_معلومه که نه... این باغ مال منه.... تو حق ورود بهش رو نداری...

با اخم گفت و من سرم رو پایین انداختم.

_معذرت می‌خوام.... من نمی‌دونستم.... دیگه تکرار نمیشه...

༺𝑾𝒉𝒐 𝑻𝒉𝒆 𝑯𝒆𝒍𝒍 𝑨𝒎 𝑰༻Where stories live. Discover now