"به چشمهایش نگریستم
در انها سوال بود
به دنبال جواب گشتم
در انها درد بود
به دنبال درمان گشتم
در انها اغاز بود
به دنبال پایان گشتم
در انها اشک بود
به دنبال لبخند گشتم
اما اشتباه کردم...
او قسمی از دنیا نبود که فقط ابتدای راه را در بر داشته باشد...همه ی دنیا بود..
درد بود و درمان
سوال بود و جواب
اشک بود و لبخند
اغاز بود و پایان
و اری
اشتباه از من بود که چشمانش را اقیانوس پنداشتم
زیرا که اقیانوس فقط قسمی از دنیاست و به اندازه خود سهم از زمین دارد
هرچند شاید زیاد هم اشتباه نکردم...
برای ابزیان اقیانوس کل دنیاست، برای ادمیان زمین و برای ستارگان کهکشان...
هر کس دنیای خودش را دارد و اگر دنیای من خلاصه در چشمان اوست..
غافل از انکه تلخ است یا شیرین
تا ثانیه اخرش را با رضایت تمام زندگی خواهم کردهری استایلز 21/june"
دفترچه اش را بست و ان را روی میز مطالعه رها کرد.
از پنجره خارج از خانه را تماشا کرد، درختان سرسبز و زیبایی که تمام محدوده دید او را گرفته بودند،
صدای پرندگان و گنجشک هایی که بر روی درخت ها لانه داشتند و پرتوی طلایی افتاب که راهش را از میان برگ ها به زمین پیدا میکرد تابلوی بی نظیری را ایجاد کرده بود.
لبخند زد، دلش میخواست در جنگل قدم بزند اما میترسید راه خانه را گم کند، او ایتالیایی بلد نبود و در صورت گم شدن اتفاق خوبی انتظارش را نمیکشید.
تصمیم گرفت با زین به گشت و گذار در طبیعت برود.
از اتاقش خارج شد و به سمت پذیرایی رفت.
+چیزی لازم داری هری؟
لیام که روی کاناپه نشسته و در حال نوشیدن چای بود از او پرسید.
هری نگاهش را بین لیام و پدرخوانده لویی گرداند که با اخم همیشگی اش به او خیره شده بود.
_دنبال زین میگشتم
+رفت بخوابه، دیشب خوب نخوابید، جاش عوض شده بود...خیلی بد عادته
_که اینطور...
+اگر چیزی میخوای خب به من بگو
_خیلی متشکرم لیام چیز مهمی نبود
با لبخند گفت و پله های پایین امده را مجددا بالا رفت.
وارد راهروی طبقه دوم شد و به سمت اتاق نایل به راه افتاد.
مشتش را بالا آورد و ارام در زد.
*بیا تو
صدای شان را شنید و دستگیره در را چرخاند.
شان روی تخت دراز کشیده و در حال خواندن کتابی قطور بود.
*اوه سلام هری حالت چطوره؟
_من خوبم شان ممنون که پرسیدی..
*چه خبر؟ کاری داشتی؟
_اره دنبال نایل میگردم
*خب راستش، زانوی نایل یه اسیب دیدگی قدیمی داشت...بهش گفتم اگه به حمام بره دردش کمتر میشه چطور؟
_هیچی فقط خواستم حالش رو بپرسم، بهرحال سلام من رو بهش برسون
هری با لبخند گفت و ناامیدانه از اتاق خارج شد.
نگاهی به در قهوه ای رنگ اتاق لویی انداخت.
جلو رفت و روبروی در ایستاد، او اخرین فردی است ایتالیایی میداند و تقریبا اخرین شانس او برای بیرون رفتن از خانه است...
مشتش را بالا اورد تا به در بکوبد اما در ثانیه اخر متوقف شد.
احتمالا او هم مانند سایر افراد خانه در حال انجام کاری است یا مشکلی دارد و نمیتواند او را همراهی کند.
دستش را پایین برد و قصد برگشت به اتاقش را داشت.
هنوز یک قدم از اتاق دور نشده بود که در باز شد و لویی با صورت به سینه هری برخورد کرد.
کمی عقب کشید و با چشمان متعجب به او نگاه کرد.
+خدای من، هری تو اینجا چیکار میکردی؟
_من...اوه خب با تو کار داشتم
+منم همینطور، اتفاقا داشتم میومدم اتاقت ببینم بیکاری یا نه، میخواستم این اطراف رو نشونت بدم، بقیه قبلا به اینجا اومدن...تو چیکار داشتی؟
_منم میخواستم ببینم میشه با هم بریم این اطراف رو بگردیم یا نه؟
هری با صورتی متعجب و لبهایی نیمه باز گفت.
+اوه چه عالی، پس برو اماده شو من جلوی در منتظرتم
لویی این جمله را گفت و مجددا به اتاقش بازگشت.
در کمدش را باز کرد و نگاهی به لباس هایش انداخت.
شلوار شکلاتی رنگی را به همراه پیراهن سفید برداشت.
انهارا پوشید و انگشت هایش را بین موهایش فرو برد.
ادکلن محبوبش را از روی عسلی برداشت.
به گردن و روی مچ دستانش کمی ادکلن زد و دست هایش را به پشت گوشش کشید.
بعد از درست کردن یقه اش از اتاق خارج شد.
در اتاق هری همچنان بسته بود، احتمال میداد که هنوز در حال پوشیدن لباس است.
از پله ها پایین رفت، نانا روی مبل ها نشسته و در حال بافتن رومیزی به رنگ ابی بود.
_سلام نانا
+پسرم...
نانا گفت و عینکش را روی بینی اش جا به جا کرد.
میله بافتنی را کنار گذاشت و به او لبخند زد.
+جایی میری؟
_بله، با هری میریم یکم این اطراف رو بگردیم.
+کار خوبی میکنی عزیزم، بزار براتون یکم خوراکی بزارم
از روی مبل بلند شد و به سمت اشپز خانه رفت.
لویی به دنبال او رفت و به چهارچوب در تکیه داد.
_نیازی به زحمت نیست
+زحمت چیه عزیزم...
نانا از کابینت گوشه اشپزخانه شیشه مربای تمشک را برداشت.
نان تست ها را از میان پارچه ای که مانع خشک شدن انها میشد خارج کرد.
نان ها را اغشته به مربا کرد و درون ظرف کوچکی گذاشت.
سبد کوچکی که درون ان پارچه ای سفید با گلهای صورتی دوخته شده بود برداشت و ظرف را درون ان گذاشت.
به سمت بشکه بزرگ گوشه اشپزخانه رفت و از بین یخ ها بطری شیر را برداشت، ان را با حوله ای کوچک خشک کرد و به همراه دوتا فنجان در سبد گذاشت.
_کمرت بهتره؟
لویی داخل اشپزخانه شد و پرسید.
+خداروشکر بهترم،پیر شدن این عوارض رو هم داره دیگه
نانا خندید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
_مراقب خودت باش مامان
+تو بیشتر عزیزم
هری از پله ها پایین امد و در پذیرایی ایستاد.
کمی اطراف را نگاه کرد، جورج پیر با اخم به او خیره شده بود و فرد دیگری در پذیرایی دیده نمیشد.
_سلام...
با تردید رو به جورج گفت و لبخند مصنوعی زد.
هیچ تغییر حالتی در صورتش ایجاد نشد، کم کم داشت به این نتیجه میرسید که حالت عادی چهره اش به این صورت است.
جورج دستش را بالا اورد و با انگشت به او اشاره کرد که جلوتر بیاید.
هری ارام ارام به او نزدیک شد، روبروی ویلچرش نشست.
پیرمرد لب هایش را کمی جمع کرد و بینی هری را گرفت و فشار داد.
هری صورتش را از درد جمع کرد و سعی کرد از بین دست های او ازاد شود...
*ادم خوبی به نظر میرسی ولی وای به حالت اگه بخوای به لویی اسیب بزنی...
تهدید وارانه گفت و بینی پسرک را رها کرد.
هری کمی به بینی اش دست کشید تا دردش را کم کند.
پیرمرد اخمش را باز کرد و هری توانست لبخند بسیار ضعیفی را روی لب هایش ببیند.
سر بینی اش قرمز شده بود اما حداقل به شنیدن صدا و دیدن لبخند جورج می ارزید.
هری لبخند زد.
_من هیچوقت همچین کاری نمیکنم اقا خیالتون راحت باشه
*فقط جورج
_اوه بله جورج..
+هری؟! اماده ای؟
لویی از پشت سرش گفت و لبخند زیبایی زد.
ترکیب پیراهن سفید و شلوار شکلاتی به تنش نشسته بود.
موهایش را به بالا شانه زده و استین پیراهنش را تا کرده بود.
هری از جایش بلند شد و لباسش را درست کرد.
_اماده ام
+پس بریم
لویی سبد را از نانا گرفت و بعد از خداحافظی کوتاهی از خانه خارج شد.
شانه به شانه لویی قدم برمیداشت و از نوازش های نسیم خنک لذت میبرد.
بعد از چند قدم گرمای دستان لویی را بر روی مچ دستش احساس کرد.
با چشمانی متعجب به نیم رخ لویی خیره شد که با لبخندی زیبا به روبرو نگاه میکرد.
+دفعه اولی که زین، لیام رو برای گردش برد بیرون گمش کرد...باورت میشه؟ فکر کن با نامزدت رفتی بیرون قدم بزنی بعد گمش کردی...این بشر اعجوبه است، بهرحال نمیخوام این اتفاق برای تو هم بیوفته (دقت کردین که به لیام گفت نامزد زیننن؟!)
لویی گفت و شروع به خندیدن کرد.
بهانه اش غیرقابل قبول و عجیب بود اما هری هیچ دلیل دیگری برای کارش نیافت پس قبول کرد.
مچش را از دست لویی بیرون کشید و انگشتانش را بین انگشت های او قفل کرد.
لویی لبخند درخشانی زد و دسته سبد را بین مشتش فشرد.
گرمای دست های هری مستقیم به قلبش راه پیدا میکرد و سرعت عملکرد ان را بالا میبرد.
+بچه که بودم، جورج برای من و زین یه خونه درختی ساخت...
_چقدر قشنگ
+گمونم دیگه توش جا نمیشیم ولی خب دوست داشتم ببینیش
_منم خیلی دوست دارم ببینمش، من خونه درختی نداشتم ولی همیشه از درخت ها بالا میرفتم تا جوجه گنجیشک هارو تماشا کنم
+خدای من نمیترسیدی بیوفتی؟
_نه ترس نداره واقعا
+من میترسم، جورج برای خونه درختی پله گذاشته بود ولی یبار از روی پله دومش افتادم...بعد از اون دیگه از درخت بالا نرفتم، حتی بعد اون خونه درختی هم نرفتم
_خدای من...جدی نمیگی نه؟
+چرا کاملا جدی ام
_امکان نداره...باید امتحانش کنی، اونم بدون پله
+نه من میترسم تازه گفتم بلد نیستم از درخت بالا برم...حتی با پله هم نتونستم
هری نگاهش را به اطراف گرداند، درخت گردوی پیر و بزرگی در سمت راستشان قرار داشت.
قفل انگشتانش را محکم کرد و به سمت ان دوید.
لویی که انتظار این حرکت را نداشت کمی تعادلش را از دست داد و به دنبال او کشیده شد.
هری کنار درخت ایستاد و دست لویی را رها کرد، دوتا از شاخه هارا گرفت و پایش را روی تنه ان گذاشت.
لویی با نگاهی نگران به او خیره شده بود که با مهارت از درخت بالا میرفت.
هری روی شاخه ای که قطور بود و تحمل وزن او را داشت نشست و دستش را به سمت پایین دراز کرد.
ارتفاع درخت خیلی زیاد نبود و شاخه ای که هری روی ان نشسته بود فقط کمی بلند تر از قد لویی بود.
نگاهش را بین دست هری و صورت خندانش گرداند.
_بجنب لو...مراقبتم اتفاقی نمیوفته
نفس حبس شده در سینه اش را ازاد کرد.
نمیدانست چرا اما حرف هری جرئتش را زیاد کرده بود.
بزاق دهانش را به پایین فرستاد، سبد خوراکی هایش را روی زمین گذاشت و دست هری را گرفت.
_اون شاخه شکسته شده رو میبینی؟ پاتو بزار روش
لویی کاری که هری خواسته بود را انجام داد.
از زمین که فاصله گرفت وحشت درون رگهایش دوید.
کمی که بالا رفت هری دست دیگرش را زیر بازوی او گذاشت.
کمی خم شد و بالا تنه اش را بین بازو هایش گرفت.
عطر خنک و ملایمی به مشام هری رسید، این همان رایحه مخصوص لویی بود.
دم عمیقی از عطر مورد علاقه اش گرفت و لبخند کوچکی روی لبهایش نشاند.
دستش را روی گودی کمر پسرک گذاشت و از او خواست که پاهایش را بالا تر بیاورد.
بعد از تقلا های فراوان به بالای درخت رسید.
روی شاخه نشست و کمی جلوتر رفت.
نگاهش را به اطرافش داد، باغ از انجا زیبا تر دیده میشد.
افتاب مستقیم نمیتابید و نسیم بوی برگ درختان را همراه خود داشت.
_خب...چطوره؟
لویی لبهایش را کمی تر کرد و نگاهش را از منظره روبرویش گرفت.
+این، بی نظیره، دلم برای دیدن این منظره تنگ شده بود
هری لبخند زد. کارش را درست انجام داده بود.
چشمانش را روی صورت لویی گرداند، بر لبهایش لبخند نشسته بود و چشمانش به زیبایی مهتاب میدرخشید.
نگاهش تغییر کرده بود، یک تغییر خوب...
انگار که دریای نگاهش ارام گرفته یا ساحل چشمانش دیگر ابری نیست.
نفس هایش منظم بود و اشفتگی همیشگی را نداشت.
در دلش ارزو کرد که کاش او را هر روز همینطور ببیند...
مردمک هایش به نگاه او قفل بود، ناشناخته ای خوشایند در نگاهشان جریان داشت.
احساسی که به تنهایی عجیب نبود اما دو طرفه بودنش ان را عجیب میکرد...
مانند یک جاذبه، کشش، نیروی مغناطیسی یا شاید نیروی دیگری که علم توان کشفش را نداشته!
+اقای نابغه الان چطور بریم پایین؟
لویی متوجه شد زمان زیادی به او خیره شده است، پرسید و نگاهش را ناشیانه به زمین دوخت.
_همونطوری که اومدیم بالا
هری گفت و شروع به خندیدن کرد.
+اول تو برو
هری سرتکان داد و به سختی از کنار لویی رد شد تا به تنه درخت برسد.
جای پایش را محکم کرد و ارام ارام تنه را پایین رفت.
به زمین رسید و خاک نشسته بر لباسش را تکاند.
_خب لویی...همینکاری که کردم رو تکرار کن
لویی کمی روی شاخه درخت جابه جا شد و دستش را به تنه درخت گرفت.
یکی از پاهایش را روی شاخه بریده شده گذاشت اما به محض اینکه خواست وزنش را روی ان بگذارد پایش سر خورد.
پای دیگرش که به شاخه درخت گیر کرده بود مانع افتادن او به زمین شد.
به صورت واژگون بین زمین و هوا معلق ماند.
+هریی کمک کن الان میوفتم
هری کمی جلو رفت و دستش را روی شانه های او گذاشت.
_چی گیرم میاد؟
یکی از ابرو هایش را بالا برد و با لبخند محسوسی از لویی پرسید.
+چی؟ منظورت چیه؟
_منظورم واضحه، اگه کمکت کنم چی بهم میرسه؟
+وای خدا، هری الان وقت شوخی کردن نیست، من دارم میوفتم
_من کاملا جدی ام لو
+باشه باشه هر چی بخوای...فقط کمکم کننن
هری کوتاه خندید و دستش را زیر کتف های او گذاشت. بعد از گرفتن کمرش او را از درخت پایین اورد.
لویی پایش را روی زمین گذاشت و نفسی از سر اسودگی کشید.
+ممنون
_وظیفه بود، گفتم که مراقبتم
+عاه خب در ازای نجاتم چی میخوایی؟
_خدای من هیچی، من فقط داشتم سر به سرت میزاشتم
لویی مشتش را به بازوی او کوبید و با اخم از او جدا شد.
تازه متوجه شد که دستان هری دورکمرش قرار داشتند و چقدر نزدیک یکدیگر ایستاده بودند.
نفس بریده ای کشید و سمت تنه درخت رفت.
_لویی دستت واقعا سنگینه
هری همانطور که دستش را به بازویش میکشید گفت و به دنبال او امد.
لویی سبد خوراکی هارا از روی زمین برداشت و به سمت خانه درختی به راه افتاد.
کمی که جلوتر رفت دست هری را دید که در مقابلش دراز شده بود.
نگاهش را از دست او گرفت و با حالت سوالی به صورتش داد.
_چیه؟ نمیخوای که من گم بشم؟!ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
KAMU SEDANG MEMBACA
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fiksi Penggemarتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...