نگاه تیز و توام با شیطنتش را روی هری نگه داشته بود.
ابروی سمت راستش را بالا داده و سرش را به همان سمت متمایل کرده بود.
*فکر کردم قراره سوال غیر اخلاقی نپرسیم...
شان به صندلی تکیه داد و گفت.
لویی همچنان به هری مینگریست که زیر نگاه سوزناکش در حال تقلا برای نفس کشیدن بود.
+خب فکر نمیکنم اولین بوسه جزء سوالای غیر اخلاقی باشه، بیشتر رمانتیکه
لیام جواب داد و کمی از فنجان چایش نوشید که هری تازه متوجه شد بر روی میز چای هم وجود دارد.
چشمانش را در همه جای اتاق میچرخاند اما به او نگاه نمیکرد.
لب هایش را از داخل به دندان گرفته بود و انگشتان پایش را درون کفش حرکت میداد.
زین دستش را بین موهایش برد و کمی روی صندلی جا به جا شد.
~خب دقیق یادم نیست اما فکر میکنم اولین بوسه ام با نوه عموی پدرم بود، یازده سالم بود، توی یه مهمونی...حتی قیافشو هم یادم نمیاد
*اره منم یادم نمیاد اولین بار کیو بوسیدم اما تو همین مهمونی های اشرافی بود
نایل به تایید حرف زین گفت و به سایر جمعیت نگاه کوتاهی انداخت.
*اما دقیقا یادمه اولین پسری که بوسیدم کی بود
+باشه نایل ممنون، نیاز نیست بگی هممون در جریانش هستیم... خب میدونید اولین بوسه من با نورا بود
لیام گفت و لبخند تصنعی زد.
زین با تعجب به سمت او برگشت، لبهایش از یکدیگر فاصله داشت و تیله های عسلی اش از هر زمان دیگری بزرگ تر شده بودند.
~خدای من لیام تو....چرا؟ چطوری؟ مگه میشه اصلا؟
+ روز دوم استخدامم، پدرت یه مهمونی گرفت به افتخار سهام دارای جدید شرکتش یادته؟ اونشب من اومدم اونجا و اولین چیزی که دیدم یه پسر بود که روی بلند ترین صندلی اونجا نشسته، یه کت مشکی طلاکوب شده پوشیده بود و یه لیوان نقره کاری شده پر از شراب قرمز تو دستش داشت...اون ثانیه با تمام وجودم مطمئن بودم که اون پسر با چشمای عسلیش تمام کائنات رو کنترل میکنه...شاید خنده دار به نظر برسه ولی واقعا میتونست،چون وقتی بهم نگاه کرد دمای سالن بالا رفت، اکسیژن کم شد و فشار جو زیاد...
لیام نگاهش را از فنجان چای گرفت و به زین داد که با فاصله کمی از او نشسته و با شگفتی به حرف هایش گوش فرا میداد.
+تو تمام شب رو با مایا رقصیدی و منم فکر کردم که نامزدته، برای همین تا جایی که میتونستم از نوشیدنی های سنگین مهمونی مصرف کردم و یادم میاد که اخر شب تو یهو بی مقدمه منو بوسیدی...
~من؟ نه امکان نداره من اون شب کاملا هوشیار بودم و متاسفانه تورو نبوسیدم
+کاملا درسته...فردای اون روز متوجه شدم که اون نورا بود نه تو، شما خیلی شبیه به همید
~درسته، الان با عقل جور درمیاد، حالا چطور متوجهش شدی؟
+فرداش خواهرت اومد پیشم و ازم عذرخواهی کرد انگار اونم تو حالت خودش نبوده، منم گفتم نگران نباشه چون چیزی یادم نیست
*چه داستان جذابی
شان لبهایش را جمع کرد و سعی کرد که اتاق را از حالت بهت زندگی خارج کند. خندید و شروع به حرف زدن کرد.
*من اولین بوسه ام با نایل بود
همه افراد با صداهای عجیب به سمت او برگشتند.
*چیه خب؟ قبلش همش سرم تو درس و کتاب بود، مثل شما مهمونی های اشرافی نمیرفتم
نایل کوتاه خندید و دستش را دور گردن او انداخت و کمی نزدیک تر نشست.
_تو چی هری؟
لویی که انگار منتظر پرسیدن این سوال بود مجددا به سمت هری برگشت.
+خب...من راستش...میخوام از جریمه استفاده کنم
ابی های لویی ثانیه ای تغیر رنگ داد و ابرو هایش در یکدیگر فرو رفت.
_چی؟ نه تو نمیتونی!
با ناباوری گفت و کمی نیم خیز شد.
+ببخشید چرا نمیتونم؟
_چون...
لبهایش از هم باز ماند و حالا او کسی بود که در برابر نگاه سوزناک هری مقاومت میکرد.
با تمام وجود میخواست جواب او را بداند،احساس بدی مانند حرکت موجودات ریز در زیر پوستش او را ازار میداد.
نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد.
_خب متاسفانه میتونی از جریمه استفاده کنی اما قبلش من میخوام به سوال جواب بدم، اولین بوسه من با زین بود
با شنیدن جواب چشمان زین از تعجب باز شد و فنجان از دست لیام رها شد.
مقدار کمی چای روی شلوارش ریخت و لکه بزرگی را روی ان ایجاد کرد.
لیام فنجان را گرفت تا اسیبی نبیند، ان را روی میز گذاشت و به سمت زین برگشت.
*خدای من زین واقعا؟
+لعنت به تو لویی چرا چرت و پرت میگی؟ لیام باور کن داره دروغ میگه
لویی شروع به خندیدن کرد و به سمت عقب خم شد.
_عاه ببخشید، شوخی کردم خب خیلی دوست داشتم که اولین بوسه ام با زین بوده باشه ولی متاسفانه اولی نبود
*صبر کن، یعنی چی اولیش نبود؟ ینی شما همو بوسیدیدن ولی...
+نه لیام، باور کن داره دستمون میندازه، نیشخندشو ببین
زین با دستپاچگی گفت و با دستانش به لویی اشاره کرد.
_خب اینکه تو یادت نمیاد دلیلی بر عدم وقوع اون اتفاق نیست درسته؟
پسرک دستانش را به یکدیگر قفل کرده بود و با لبخندی کوچک به انها نگاه میکرد.
لیام کمی در جایش تکان خورد و اینبار لبخندش را رو به لویی زد.
*میدونی چیه؟ تو و زین خیلی وقته که همدیگرو میشناسید، منم خوب زین رو میشناسم و میدونم زمانی که مسته واقعا غیرقابل کنترله اما نکته مهم اینجاست اقای ولپ نرا، که اگر اتفاقی بین شما افتاده و زین یادش نیست اما تو یادته به این معناست که جنابعالی در حال سو استفاده از برادر کوچیکترت بودی اونم در حالی که تو حالت عادی خودش نبوده، درست نمیگم عزیزم؟
سوال اخر را از زین پرسید و به پشتی صندلی تکیه داد.
_بخاطر همینه که ازت خوشم میاد
لویی با چشمانی پیروزمندانه گفت و ابروهایش را بالا برد.
_دوستان فقط برای اینکه خیالتون راحت بشه، من و زین همدیگرو نبوسیدیم...هرچند دوست داشتم این اتفاق بیوفته
+لویی این بازی تموم میشه و من میمونم و تو..
_دیدید؟ پیشنهادمو قبول کرد
لویی گفت و دست هایش را به یکدیگر کوبید.
زین سرش را به عقب برد و افراد حاضر در جمع شروع به خندیدن کردند.
هری لبهایش را جمع کرد و به ظروف روی میز نگاه کرد.
اگر قرار بود جریمه شود چرا او را با خود پایین نکشد؟
+راستی لویی، تو گفتی به سوال جواب میدی، اولین بوسه ات با کی بوده؟
هری پرسید و سرش را به سمت شانه راستش متمایل کرد.
_کسی که سوال رو میپرسه مجازه که خودش به اون جواب نده
+متوجهم، اما اساس بازی بر پایه صداقته، تو گفتی به سوال جواب میدی اما جوابت درست نبوده، پس یا جواب درست رو بگو یا جریمه رو قبول کن
نایل شروع به خندیدن کرد و دستش را به سمت هری برد.
*این پسر یه نابغه لعنتیه..
~حق با هریه، تو دروغ گفتی پس جریمه داره مگر اینکه جواب درست رو بگی
لویی نفس عمیقی کشید، نگاهش را به ظرف های جریمه و نگاه غرورمندانه هری داد.
برق چشمانش انقدر تیز بود که انگار در بزرگترین ماراتن دنیا پیروز شده است.
طرف راست لب هایش را بالا برد.
_جریمه رو انتخاب میکنم، ظرف سمت راست...
لویی با زبان لب هایش را تر کرد و در ظرف را برداشت.
چشمانش را بست و گوشه لب پایینش را به دندان گرفت.
_میشه یکی چند قالب یخ بیاره؟
.
.
.
.
.
زن دستهای چروکیده اش را بین موهای فندقی پسر برد و انهارا نوازش کرد.
لویی سرش را روی پای او گذاشته بود و از پایین به صورتش نگاه میکرد.
لبخند شیرینی زد و چشمانش را بست تا نوازش هارا با قوت بیشتری حس کند.
نانا را از دوازده سالگی میشناخت، همان موقع که با زین اشنا شد.
بعد از زین، نانا مهم ترین فرد زندگی اش بود که همچنان در قید حیات است.
لویی در حساس ترین سالهای زندگی اش پدر و مادرش را از دست داد و مشخصا انها مهم ترین افراد زندگی اش بودند.
زخم عمیق روح لویی ارام ارام با گذشت زمان و مراقبت های اطرافیانش التیام یافت.
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...