"تردست بیگانه"

36 8 2
                                    

بعد از اتمام اخرین صفحه لبخند محوی زد و کتاب را بست.
به نام کتاب نگاه کرد که رنگ طلایی اش بر روی جلد قهوه ای رنگ ان خود نمایی میکرد.

"رشته های طلایی دستباف"

نام کتاب را زیر لب زمزمه کرد. این جدیدترین اثر نویسنده مورد علاقه اش بود.

ویکی نام مستعار او بود و هیچکس غیر از ناشر و ویراستار کتاب هایش از هویت اصلی او خبر نداشت.

هری و جما به محض منتشر شدن کتاب های جدیدش انهارا خریداری میکردند و بعد از خواندن ان مانند یک کارشناس ادبی کارکشته با یکدیگر مباحثه و به نقد کتاب میپرداختند.

کتاب هایش از قلم قوی و فراز و نشیب های زیبایی برخوردار بودند و این دلیلی بود که هری را جذب نویسنده ای میکرد که مانند نوشته هایش مرموز و پنهان بود.

از بین نوشته های ویکی، علاقه بسیار زیادی به رمان "بوسه فنجان بر لب هایت" داشت.
رمانی که در نگاه اول به دلیل انتخاب نام به نظر عاشقانه میرسید اما داستانی راز الود و زیبا بود؛ چیزی که ان را برای هری خاص میکرد پایان زیبا و غیر قابل پیش بینی اش بود.

بر خلاف هری، جما رمان "درمیان گندم زار" را دوست داشت و از نظر او یک شاهکار هنری در باب نویسندگی است. اما هری معتقد بود که شاید ان داستان ضعیف ترین عملکرد ویکی در دنیای حرفه اییش را داشته و مصرانه به اعتقادش پایبند بود.

کتاب را روی میز گذاشت تا ساعت دو که زمان تعطیلی مغازه برای صرف ناهار بود ان را به کتابخانه بازگرداند.

به لطف کنت نرا و نفوذش در دستگاه های قضایی و البته مهارت ایجاد رعب و وحشت هنگام عصبانیتش کارت عضویت کتابخانه مرکزی لندن را گرفته بود.

ان روز لویی تمام کارکنان کتابخانه را تهدید به اخراج کرده بود و یک اعتراض نامه در خصوص ان که کتابخانه عمومی برای همه ساکنان انگلستان است و افراد عادی را هم شامل میشود نوشته بود تا به مجلس عوام ارسال کند اما این نامه هیچگاه ارسال نشد.

از ان روز به بعد هری افراد غیر اشرافی بیشتری را دید که به کتابخانه رفت و امد داشتند و این امر او را بسیار خوشحال کرده بود، همچنین در دلش هزاران بار از کنت نرا و نامه ی نمایشی اش به مجلس عوام تشکر کرد.

ساعت یک و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر را نمایش میداد.
هری طبق عادت دستهایش را بین موهایش برد و ان هارا به عقب هدایت کرد.

هوا خیلی گرم تر از زمانی شده بود که هری به لندن امد. ان زمان هوا کاملا ابری بود و معمولا هر دو روز یکبار باران میبارید اما حالا خبری از باران نبود، حتی ابری هم در اسمان دیده نمیشد.

خورشید با ابهت تمام بر قلمرو ابی رنگش حکومت میکرد و در پی ان بر زمین هم میتابید.
هری به اشپزخانه رفت و نگاه اجمالی به ان انداخت تا مطمئن شود همه چیز درست است و چیزی از قلم نیافتاده است.

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Where stories live. Discover now