احساس عجیب و بدی درونش نفوذ پیدا کرده بود و انگار به تدریج به سر تا سر بدنش منتقل میشد.
مدام در اتاق مهمان قدم میزد و کف دستهایش را روی یکدیگر حرکت میداد.
در اتاق زده شد، زین در را باز کرد و همانطور که با پشت دستهایش چشمانش را میمالید وارد اتاق شد.
لباس خوابش را هنوز به تن داشت و موهایش اشفته بود.
به سمت تخت رفت و روی ان نشست، با صدای دو رگه و خوابالود به لویی نگاه کرد.
+چیشده لویی؟
_متاسفم زین، بیدارت کردم؟!
+نه مشکلی نیست وقت بیدار شدنم بود.
لویی سر تکان داد و به سمت او رفت، روی تخت کنار برادرش نشست و دستهایش را بهم قفل کرد.
زین دستش را بین دستهای لویی برد و سعی کرد قفل انها را از هم باز کند.
با چشمهای خمار از خواب و محصور شده بین رگه های خون، به نیمرخ لویی نگاه کرد.
+لو، جوابمو ندادی، چیشده؟
_دقیق نمیدونم، یه حس بدی دارم
+نمیدونی ممکنه مربوط به کجا باشه؟
_نه درست، فکر میکنم یه اتفاقی افتاده...
+خب، من که خوبم بریم صبحونه بخوریم، بعد صبحونه میریم به لیام و نایل و شان سر میزنیم.
_مغازه...
+مغازه چی؟
_اول بریم مغازه!
+باشه بیا بریم پایین یه چیزی...
_نه زین ماشین رو بده من برم، نمیتونم چیزی بخورم
لویی بین حرف زین پرید و با اخم ریزی به دیوار خیره شد.
+منم میخوام بیام
_بمون تنها میرم
لویی گفت و از جایش بلند شد، به سمت صندلی گوشه اتاق رفت و کتش را از روی ان برداشت.
در اینه به خودش نگاه کرد و دکمه های ابتدایی پیراهنش را بست.
زین از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
سوییچ ماشین را از جیب شلوارش بیرون کشید و به اتاق لویی برگشت.
ان را به او داد و چشمان نگرانش را به چشمان برادرش دوخت.
لویی لبخند زد و تشکر کرد.
جلو رفت و بوسه ریزی را روی گونه زین گذاشت.
به سرعت از پله ها پایین رفت و بدون خداحافظی از خانه خارج شد.
به سرعت سوار ماشین شد و ان را روشن کرد.
ماشین را به حرکت در اورد و به سمت مغازه به راه افتاد.
سعی داشت دلشوره اش را کنترل کند، دستهایش را دور فرمان مشت کرد و نفس عمیق کشید.
به مغازه که رسید به سرعت از ماشین پیاده شد.
در مغازه باز بود اما تابلوی "باز است" جلوی در دیده نمیشد.
به سرعت به ان سمت خیابان رفت و وارد مغازه شد.
مردمک چشمهایش گرد شد و هوا در سینه اش حبس شد.
تمام مغازه بهم ریخته بود، خرده های شیشه روی زمین بودند.کیک ها و شکلات ها از بین رفته و روی زمین پخش شده بودند.
اما صحنه ای، که نفس لویی را بند اورده بود هری بود.
روی خرده های شیشه افتاده و صورتش غرق در خون بود.
پاهای لرزانش را جلو برد، به سختی کنار هری زانو زد.
نفسش را بریده بیرون داد و ارام دستش را جلوی بینی او گرفت.
نفس میکشید، گرمایش را توانست حس کند.
تمام انرژی اش را در پاهایش جمع کرد و بلند شد.
دست راستش را زیر سر و دست چپ را زیر زانو هایش گذاشت و او را بلند کرد.
با تمام توان دوید و به سختی او را روی صندلی های عقب ماشین خواباند.
پایش را روی پدال گاز فشار داد و از نهایت سرعتش برای رسیدن به بیمارستان استفاده کرد.
مغزش پیامی را دریافت یا ارسال نمیکرد، تمام حواسش به مردی بود که بر روی صندلی عقب ارام خوابیده بود.
به بیمارستان که رسید سراسیمه از ماشین خارج شد.
هری را بلند کرد و به سمت قسمت کمک های فوری دوید.
پرستار ها به سمت لویی امدند و هری را از او گرفتند.
*میشه بیرون منتظر باشید اقا؟
یکی از پرستار ها گفت، لویی سر تکان داد و از ان قسمت خارج شد.
روی صندلی های کنار در نشست و سرش را به دیوار تکیه داد.
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.
احساس بدی داشت، انگار که مقصر تمام این اتفاقات خودش بود.
میدانست که این حمله از جانب کیست.
از او ترسی نداشت و تماما اماده مقابله با او بود، تنها نگرانی و ناراحتی اش پسر چشم سبزی بود که بخاطر دشمنی های بین او و لارا درد میکشید.
هری مهربان و زیبا بود، همینطور با هوش و با وقار...
او یک نجیب زاده تمام بود، با اینکه پدرش از اشراف نبود اما هری چیزی از یک اشراف زاده کم نداشت.
چشمانش، مانند جنگل های سرسبزی بود که زیر پرتو طلایی خورشید میدرخشید و موهایش، مانند ابریشم های مواج به رنگ دانه های شکلات بود.
به تصوراتش لبخند ریزی زد که با به یاد اوردن موقعیت او زود از بین رفت.
چشمانش را باز کرد و به اتاق کناری نگاه کرد.
هری روی تخت دراز کشیده بود. چند پرستار مدام بالای سر او جا به جا میشدند.
لویی از جایش بلند شد و به طبقه بالای مرکز درمانی رفت.
مستقیم به سمت منشی شان که جلوی اتاقش بود رفت.
_سلام لویی تاملینسون هستم از دوستان دکتر، کار فوری باشون دارم
~بله ایشون داخل تشریف دارن، منتظر باشید تا بهشون خبر بدم.
لویی لبهایش را تر کرد و سر تکان داد.
زن بلند شد و به سمت اتاق شان رفت، لویی به دیوار کنار میز تکیه داد و به او نگاه کرد.
منشی مکالمه کوتاه نامفهومی با شان داشت و سپس برگشت.
~ایشون مریض دارن، گفتن بعد تموم شدن کارش با شما ملاقات میکنن
_ممنونم خانم لطف کردید.
زن لبخند زد و روی صندلی نشست.
لویی با اضطراب شروع به راه رفتن در راهروی بیمارستان کرد.
بعد از چند دقیقه بیمار شان از اتاقش خارج شد.
لویی با عجله به سمت اتاق رفت و بدون توجه به منشی وارد شد.
+لویی...
_شان وقت نداریم حال هری خوب نیست طبقه پایینه
+باشه باشه الان میام.
شان بلند شد و وسایل ضروری اش را برداشت، و به سرعت از اتاق خارج شد.
جلوی در رو به منشی اش کرد و گفت
+من تو بخش کمک های فوری ام، کار مهمی پیش اومد بیا اونجا
و بدون انکه منتظر جواب بماند به دنبال لویی از پله ها پایین رفت.
لویی جلوی بخش ایستاد و با چشمان نگرانش سعی کرد داخل بخش را ببیند.
شان وارد بخش شد و در اتاق را بست.
لویی دستش را عصبی به صورتش کشید و ان ها را در جیبش فرو برد.
کمتر از یک ساعت طول کشید تا شان از اتاق خارج شد.
لویی به سرعت از جایش بلند شد و به سمت او رفت.
_چیشد شان؟ چرا انقدر طول کشید؟
+نگران نباش لو، خطر رفع شد، منتقلش میکنیم بخش...
_ چه خطری؟
+برات توضیح میدم، الان باید کار های انتقال رو انجام بدم، تا اونموقع میتونی ببینیش
لویی سر تکان داد و به رفتن شان نگاه کرد.
نفس عمیق دیگری کشید و دستش را بین موهایش برد.
قدم هایش را ارام به سمت بخش سوق داد.
در را با دست راستش هل داد و تمام سعیش را کرد تا صدای کمتری ایجاد کند.
ارام وارد شد و به سمت تخت رفت.
هری روی تخت دراز کشیده بود، چشمهایش را چنان ارام بسته بود که انگار در عمیق ترین رویای زیبای ممکن فرو رفته است.
لویی ارام لبخند زد و صورتش را بر انداز کرد، خون های روی صورتش شسته شده بود.
دور تا دور چشم راستش کبود شده بود و خون مردگی های زیادی بر روی قله بینی اش دیده میشد.
گوشه لبش پارگی عمیقی برداشته شده بود و پوست خشک لبهایش کمکی به بهبود ان نمیکرد.
زخم های کوچکی که لویی حدس زد به دلیل افتادن روی خرده شیشه ها ایجاد شده است، در طرف راست صورتش داشت اما اینها چیزی از زیبایی او نمیکاست.
لویی نفس بریده ای کشید و بزاق تلخ دهانش را پایین فرستاد.
گوی های اقیانوسی اش را از هری گرفت و به پنجره دوخت.
عصبانیت در تک تک سلول هایش جریان داشت و دمای خونش را بالا میبرد.
در اتاق باز شد و چند پرستار وارد اتاق شدند.
سه تا از انها به سمت تخت هری رفتند و او را از اتاق خارج کردند.
یکی دیگر از ان پرستار ها سمت لویی امد.
زنی با موهای بور و صورت کک و مک داری بود که اندام لاغری داشت.
تخته شاسی و قلمی به دست گرفته و چیز هایی مینوشت.
روبروی لویی ایستاد و سرش را بالا گرفت، با قلمش به سمت در اشاره کرد.
*همراه اون بیمار که رفت بیرون شمایید؟
_بله
*چه نسبتی باهاشون دارید؟
_دوستشم
*کسی از اعضای خانواده اش اینجا نیست؟
_فعلا نه
*شما امشب رو پیشش میمونید؟
_فکر میکنم
*خوبه پس میتونید اسم و فامیلتون رو بگید؟
_لوییس ویلیام تاملینسون هستم.
پرستار نام لویی را در برگه نوشت و سرش را بالا گرفت.
*خب، بیمار به راهروی سوم اتاق 221 منتقل شد میتونید برید پیشش، احتمالا تا یک ساعت دیگه جراح میاد تا زخم هاشو چک کنه تا اگه نیاز به بخیه داشت اینکار رو انجام بده، پرستار ها اکثر کار هاشو انجام میدن فقط در این حین اگر بهوش اومد که احتمالش کمه اجازه ندید تکون بخوره چون خونریزیش بیشتر میشه. سوالی ندارید؟
_چرا، حالش چطوره؟
*درست نمیدونم باید با دکتر شان صحبت کنید، خطر حمله از بین رفته اما با توجه به بیماریش زخمهای عمیقی برداشته مخصوصا روی قسمت گردن و بازوی راستش، دکتر هیکاپر که اومدن میتونید راجب زخم ها هم ازشون سوال کنید...
_ببخشید راجب حمله و بیماریش متوجه نشدم دقیقا چه حمله ای و کدوم بیماری؟
*خب بیماری ایشون...
~رز اینجایی؟ سر پرستار همرو صدا کرده، خیلی وقته دنبالتم
پسر مو مشکی که لباس پرستاری به تن داشت از چهارچوب در رو به پرستار گفت.
*اوه خدای من الان میام...
دختر گفت و با حالت شرمندگی رو به لویی کرد.
*متاسفم اقا من باید برم، بعدا از دکترش بپرسید.
دختر گفت و به سرعت از انجا دور شد.
لویی گیج به اطراف نگاه کرد. اتقاقات را در ذهنش سازماندهی کرد و به سمت اتاق 221 روانه شد.
مثل دفعه قبل در را با ارام ترین حالت ممکن باز کرد و وارد شد.
اولین جایی که رفت سمت تخت هری بود، دلشوره جذاب و جدیدی سر تا سر وجودش را گرفته بود.
بالای سر هری که ایستاد متوجه شد پرستار ها لباس هایش را با لباس بیمارستان تعویض کرده اند.
پیراهن سفید رنگی با استین های کوتاه و شلواری به همان رنگ به تن داشت.
لوله تنفسی زیر بینی اش بود و سینه اش ارام بالا و پایین میشد.
دستش را از جیبش در اورد و به سمت صورت هری برد.
نفسش را در سینه حبس، کرده بود و ضربان قلبش انقدر بالا بود که میترسید هری را بیدار کند.
انگشت هایش را نرسیده به او متوقف کرد، دستش را مشت کرد و ان را پس کشید، گوشه مشتش را به دندان گرفت و در دلش خودش را برای این کار سرزنش کرد.
نفس حبس شده اش را بیرون داد و به سمت پنجره چرخید به سرعت ان را باز کرد تا هوای گرم و خفه اتاق را عوض کند.
برای بار چندم مقدار زیادی از هوا را درون شش هایش برد و ارام بیرون فرستاد.
سعی داشت فکرش را منحرف کند اما پایان تمام رشته های افکارش به پسری ختم میشد که در چند قدمی او روی تخت بخواب رفته بود.
دندان هایش را با حرص روی هم سابید و گره عمیقی بین ابروهایش انداخت.
صدای ناله ضعیفی تمام تلاشش برای منحرف کردن افکارش را از بین برد.
به سمت صدا چرخید و ارام قدم برداشت.
هری اخم ریزی بین ابروهایش انداخته بود و ناله میکرد.
لبهایش ارام باز و بسته میشد و کلمات نامفهومی از بین انها بیرون می امد.
لویی بدون هیچ حرفی به او نگاه میکرد و تمام تمرکزش را روی اواهای خارج شده از لبهای هری گذاشته بود. هری دست ازادش را مشت کرد و ان را بیحال از روی بدنش بلند کرد.
چند سانت بیشتر از بدنش فاصله نگرفته بود که رها شد و روی بدنش فرود امد.
لویی اینبار نتوانست بی تفاوت بماند، دست هری را گرفت و ان را خیلی ارام فشرد. هوای داخل اتاق معتدل و حتی کمی گرم تلقی میشد اما بدن هری مانند قالبی یخ سرد بود.
به صورت و گردن رنگ پریده هری که حالا زخم های متعددی داشت نگاه میکرد.
چشمش به زنجیر نقره دور گردن او افتاد که نیمی از ان زیر لباسش پنهان شده بود.
حس کنجکاوی بچه گانه اش قدرت تفکر را از او گرفت و دستهایش بی اختیار به سمت زنجیر رفتند.
ارام پلاک انرا از لباس هری بیرون کشید و چند ثانیه منتظر ماند تا خواب هری دوباره عمیق شود.
مشت دستش را باز کرد و به پلاک چوبی طرح پرستو نگاه کرد.
چیزی که میدید را باور نمیکرد، این همان پلاک دستسازی بود که بر گردن مرد نقابدار بود.
مردی که برای اولین بار لویی بدون توجه به جنسیتش دعوت او برای رقص را پذیرفت.
پلاک را رها کرد و با ناباوری به هری خیره شد.
کمی که فکر کرد متوجه شباهت های هری به مرد مرموز ان شب شد.
رنگ چشمهایش، حالت موهایش، بلندی قدش و حتی چال گونه هایش موقع لبخند هم درست مطابق ان مرد بود اما چطور تا حالا متوجه این شباهت ها نشده بود؟
شاید فقط بخاطر این بود که لویی تمام مدت مشغول سرکوب کردن احساسات و تکذیب زیبایی های ان پسر بود تا جوانه کوچک احساساتش را قبل از جان گرفتنش از ریشه هَرَس کند.
چند قدم به عقب برداشت و بی حواس روی صندلی گوشه اتاق نشست.
لبهایش نیمه باز بود و نفسهایش اشفته از سینه اش، خارج میشدند.
بدنش مانند کوره داغ شده و بود ضربان قلبش حتی از چند دقیقه پیش هم بیشتر بود.
بی حرکت روی صندلی نشسته بود و به نیم رخ هری نگاه میکرد.
نمیدانست چقدر در افکارش غرق شده بود اما وقتی به خودش امد که دکتر هیکاپر در حال برسی وضعیت هری بود.
دکمه های پیراهن هری را باز کرد و کمی ان را کنار زد.
زخم های روی بازویش را نگاه کرد و چیز های روی کاغذ درون دستش نوشت.
لویی ارام بلند شد و به سمت تخت رفت.
کنار دکتر هیکاپر ایستاد و با ارام ترین لحن ممکن او را صدا زد.
_دکتر...
*بفرمایید
دکتر همانطور که به نوشتن ادامه میداد جواب داد.
_حالش چطوره؟
*حال عمومیش خوبه، اما چند تا از زخم هاش به بخیه نیاز دارن، باید با دکتر مندز هم صحبت کنم، نتیجه نهایی رو ایشون بهتون میگن.
دکتر گفت و بدون حرف دیگری از اتاق خارج شد، لویی فرصت پرسیدن سوال را از دکتر پیدا نکرد.
کلافه روی صندلی برگشت و دستش را روی پیشانی اش گذاشت.
_تو کی هستی؟
همانطور که به او نگاه میکرد ارام زمزمه کرد و لبخند زد.
_چرا همه چی در موردت انقدر عجیبه؟...من خوب نمیشناسمت و این یه دلیل قانع کننده است تا ازت فاصله بگیرم ولی...زمان هایی که تو کافه میگذرونم بیشتر شبیه یه رویاست تا واقعیت...
سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و نفس عمیقی کشید. چشمهایش را بست و چند دقیقا بعد تنها صدای نفس های منظم دو مرد بود که در اتاق شنیده میشد.
از زمان امدن انها به بیمارستان کمتر از سه ساعت گذشته بود اما لویی مانند کسی که سالهاست خواب را برایش ممنوع کرده باشند به خواب رفته بود.
.
.
.
.
با تابیدن نور خورشید پشت پلک هایش انها را به ارامی باز کرد.
کمی طول کشید تا موقعیتش را درک کند. اطرافش را کمی برانداز کرد و فضای بیمارستان را شناخت.
کنار تختش صندلی قرار داشت که فردی روی ان نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده بود.
پرتو های قوی خورشید مانع دیدن صورت ان فرد میشدند. از سکوت و نفس های منظم او تشخیص داد که بخواب رفته است.
کت و شلوار مشکی رنگی به همراه جلیقه سرمه ای به تن داشت و جثه اش لاغر و ریز نقش بود.
هری مطمئن شد که فرد روبرویش لیام نیست. در احتمالاتش نام شان را نیز خط زد زیرا او در بیمارستان روپوش مخصوصش را به تن میکند پس فرد مورد نظر احتمالا زین، نایل یا ولپ نرا باشد.
مرد دستانش را روی دسته صندلی گذاشته بود.
با کمی دقت نایل را نیز از بین احتمالاتش خارج کرد چون نایل رنگ پوست روشنی دارد اما فرد روبرویش کم و بیش سبزه بود.
میماند زین و لویی...
هیچ چیز دیگری در ان فرد یافت نمیشد تا بین ان دو نفر تشخیص دهد.
نفس بریده ای کشید و دست از حل معمای هویت همراه بیمار کشید.
نگاهی به دستش انداخت که سوزن سرم در ان فرو رفته بود.
کمی درد میکرد و اطرافش به شدت خارش داشت.
دستگاه تنفسی زیر بینی اش اکسیژن نسبتا سردی را ساطح میکرد و این امر باعث سرد شدن بینی او شده بود.
کمی در جایش تکان خورد اما سرش به شدت تیر کشید.
دست ازادش را به سمت شقیقه هایش برد و کمی انهارا ماساژ داد.
بزاق تلخ دهانش را به پایین فرستاد و با زبان لبهای خشکش را کمی تر کرد.
اتفاقات در کافه را خوب به یاد نداشت. تنها تصویر واضح در ذهنش چهره مادام اندرسون بود.
با پیراهن توردار نفیس، چشمانی سبز و لبخندی جنون امیز.
شکمش کمی برامده بود و از حرکاتش به طور کامل میشد حدس زد که حدودا چهار یا پنج ماهه باردار است.
او را پیش از این هم دیده بود، در کافه اش، بین مشتریان...
از حرف هایش چیز زیادی متوجه نشد اما این را خوب فهمید که او زن بسیار حیله گر و خوش بیانی است.
لارا اندرسون مشکی رنگ بود، بی رحم، خنثی، توخالی اما زیبا...
از زمانی که وارد کافه شد تا جایی که هری هوشیاری اش را از دست داد لبخند واضح او را میدید. لبخندش از روی شادی نبود، بیش از ان انگار حالتی تحقیر امیز را به فرد مقابل انتقال میداد، نوعی ابزار شکنجه فکری...
چشمانش سبز روشن بود اما نه مانند چشمان خودش یا حتی جما یا پدرش...سبزی چشمانش خالی از زندگی بود، تنیده شده در پیله ای از خشم و نفرت...خالی از احساس"ــ: متاسفم که قربانی تسویه حساب های شخصی من شدی...
سرش را بالا گرفت و سعی کرد به خونریزی بینی اش توجه نکند.
+این کار ارومت نمیکنه
زن از روی صندلی بلند شد و ارام به سمت هری قدم برداشت.
روبروی او زانو زد و انگشت اشاره اش را زیر چانه هری گذاشت.
ــ: من رو نه ولی برادرم رو چرا، ارامش من زمان زیادیه که مرده...
از روی زمین بلند شد و به سمت پیشخوان رفت.
روبروی گلدان نرگس های خشک شده ایستاد و نگاهش را قفل گلها کرد.
ــ: اینارو اون برات اورده؟
بدون تغییر حالتش پرسید.
ــ: دیدم که اینهارو به تو داد، چند بار دیگه هم اینکارو کرد...
یکی از شاخه های ان را برداشت و ان را به سمت بینی اش برد.
چشمانش را بست. نفس عمیقی کشید و رایحه ضعیف گل را چشید.
با لبخند به سمت هری برگشت که بازو هایش توسط دو مرد اشغال شده بود.
ــ: ما زمان زیادی نامزد بودیم...
همانطور که به گل نگاه میکرد ادامه داد.
ــ: اون ادم منزوییه، معمولا از افراد جدید تو زندگیش استقبال نمیکنه، اما در مورد تو؟!
گل را بین مشتهایش خرد کرد و ان را روی زمین انداخت.
ــ: اون هیچ وقت برای من گل نخرید اما برای تو هر بار این کار رو انجام میده...اون هر روز به اینجا میاد و هر بار یه دسر سفارش میده در حالی که اون زمان که با من بود شیرینی دوست نداشت.گلدان نرگس هارا برداشت و ان را به زمین انداخت. گلدان شیشه ای به هزار تکه تقسیم شد.
ــ: چرا انقدر به تو اهمیت میده؟
سرش پایین بود، جوابی نداشت، درد تمام وجودش را بلعیده بود اما فقط به او فکر میکرد.
به چشمانش که به مانند اقیانوس متلاطمی در شب بود، همانقدر زیبا.
به موهایش که امواج شکلاتی عشق را در بر داشت، استخوان تیز گونه اش که الهه قدرتی جاودان بود بر چهره اش. به هارمونی زیبای خلقتش که به سان صدای باران یا صدای رودخانه دلپذیر و متمایز بود و هیچگاه و با هیچ سازی نواخته نمیشد.
به او فکر کرد و به خودش، که چقدر این حس در تمام سلول هایش ریشه کرد که چقدر تمام وجودش اورا فریاد میزد...
او و لبخندش را...
و نگاهش را...
و صدای گرمش را...
و عطر تلخ مردانه اش را...
و صدای نفس هایش را...
و سکوتش را...
و سکوت پر از معمایش را...
شاید دلیل این احساس فقط این باشد که او یک معمای حل نشده است...
و هری معماهارا دوست دارد...شاید جایی در اعماق وجودش ارزو کند که معمای او هیچگاه حل نشود "
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...