"تاختن با چشمان بسته"

20 6 0
                                    

+هی لو نمیخوایی بیدار شی؟
ارام چشمانش را باز کرد. دستش را جلوی پرتوی تیز نور خورشید گرفت.
شان رو بروی او ایستاده بود و دستهایش را در جیب فرم مخصوصش فرو برده بود.
+چه عجب اقای همراه بیمار...بیمارتو دزدیدن بردن نفهمیدی؛ مگه چقدر خوابت سنگینه؟
لویی به تخت خالی روبرویش نگاه کرد و کمی جا به جا شد.
_هری کجاست؟
+دکتر هیکاپر تشخیص داد که چند تا بخیه احتیاج داره ...موقتا بردیمش بخش جراحی سرپایی بعد برش میگردونیم همین اتاق
_باشه
لویی گفت و دوباره به پشتی صندلی تکیه داد.
+میخوایی چیکار کنی؟
_نمیدونم...
+بهش فکر نکن یه راهی پیدا میکنیم
*دکتر شان، چند نفر اومدن میخوان شمارو ببینن.
پرستاری که جلوی درب اتاق بود گفت، شان به طرف او برگشت و سرش را تکان داد.
+الان میام ممنون خبر دادی ریک
پرستار با لبخند سرش را پایین انداخت و از انجا رفت. شان رو به لویی کرد.
+همینجا بمون برمیگردم
_میخوام برم بخش جراحی
+صبر کن برگردم با هم میریم
لویی لبهایش را با زبان تر کرد و سرش را تکان داد.
شان از اتاق خارج شد و به سمت قسمت پذیرش رفت.
زین و لیام بعد از دیدن شان به سمت او دویدند.
+سلام، شما کارم داشتید؟
*سلام شان، اره ما بودیم، ببینم لویی اینجاست؟ حالش خوبه؟ چیزیش شده؟
زین با نگرانی و پشت سر هم پرسید.
+اروم باش زین، لویی خوبه همینجاست، بیا بریم ببینیمش
*چرا اینجاست؟ دعوا کرده؟
+واسه خودش اینجا نیست، بیا بریم متوجه میشی خودت
شان رو به لیام کرد که تا الان زمان حرف زدن را پیدا نکرده بود.
+تو چطوری لیام؟
~من خوبم، متشکرم پرسیدی شان
لیام با لبخند ارامی جواب داد و به دنبال انها به راه افتاد.
لویی روی صندلی نشسته و به زمین خیره شده بود.
زین به سرعت به سمت او رفت و روبروی او روی زمین نشست.
*لویی خوبی؟ چیزی شده؟ اینجا چیکار میکنی؟ لباست چرا خونیه؟ زخمی شدی؟ خدای من نکنه تصادف کردی؟
_زی زی نفس بگیر بین سوالات...کبود شدی!
لویی با جدیت بین حرف های زین گفت و خندید.
شان و لیام هم به دنبال او خندیدند و زین بخاطر شلوغ کاری افراطی اش لبخند زد و کمی خجالت کشید.
_من خوبم نگران نباش، اینم خون من نیست مال هریه...
~برای هری چه اتفاقی افتاده؟
لیام با نگرانی پرسید و اخم ضعیفی بین ابرو هایش نشاند.
_به مغازه حمله شده بود، همه چیز رو داغون کرده بودن،وقتی رسیدم کسی غیر از هری تو مغازه نبود.
همه جا بوی نفت میومد، احتمالا میخواستن مغازه رو اتیش بزنن
چهره ان سه نفر با شنیدن حرف های لویی رنگ نگرانی به خود گرفتند.
*کار خودشه؟
لویی گره عمیقی بین ابرو هایش انداخت و دست هایش را به یکدیگر قفل کرد.
نگاهش را به مردمک های نگران زین دوخت و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
_باید جلوشو بگیرم، پاشو خیلی فراتر از حد خودش گذاشته...
.
.
.
.
نفس عمیقی کشید تا ضربان قلبش را کنترل کند، ترس عجیبی درون رگهایش دویده بود.
فضای اطرافش ناشناخته بود و اولین باری بود که با بخیه اشنا میشد.
دو پرستار در اتاق حضور داشتند و مشغول اماده سازی وسایل بودند.
به انها نگاه میکرد به وسایلی که با دقت و وسواس انهارا استریل میکردند و بر روی پارچه سفیدی که روی سینی فلزی قرار داشت میگذاشتند.
در اتاق به صدا در امد و پس از ان چهره اشنای نایل بین چهارچوب در نمایان شد.
استرس هری با دیدن او تا حدود زیادی کاهش یافت.
نایل لبخندی زد و به داخل اتاق قدم گذاشت.
+هییی ببین کی اینجاست؟!
نایل شاداب گفت و کنار تختی رسید که هری روی ان دراز کشیده بود.
+چطوری پسر؟
دستش را بین موهای هری برد و انها را کمی بهم ریخت.
_خوبم ممنون
هری با لبخند زیبا اما کم جانی گفت و کمی در جایش تکان خورد.
نایل دست ازاد هری را گرفت و به نشانه همدردی کمی ان را فشرد.
دستان هری سرد بود و کمی میلرزید، به راحتی توانست اضطرابش را تشخیص دهد.
+هری؟! اروم باش داری میلرزی..
هری گوشه لبش را به دندان گرفت و نگاهش را به دیوار دوخت.
_متاسفم...
+هری...من اینو نگفتم که متاسف باشی، میخوام اروم شی...
_دست خودم نیست من...
+میخوایی پیشت بمونم؟
چشمان هری بعد از شنیدن این حرف به وضوح درخشید.
_میتونی؟ منظورم اینه که اجازشو داری؟
+اره معلومه که دارم بهرحال میدونی من خب...
_اره اره تو خود دولتی یادم نبود...یوقتایی فکر میکنم کسی از تو بالاتر هم هست تو این کشور؟
هری با لبخند گفت و نایل خوشحال شد که توانست تا حدی اضطرابش را کاهش دهد.
+خودت چی فکر میکنی؟
نایل گفت و یکی از ابروهایش را بالا برد. هری خندید و چند بار ارام سرفه کرد.
دکتر هیکاپر وارد اتاق شد و بعد از پرسیدن چند سوال کارش را شروع کرد.
نایل در دلش خدا را شکر میکرد که دکتر چیزی مبنی بر حضور او در اتاق نپرسید.
هری چشمانش را بسته بود و سعی در کنترل نفس هایش داشت.
درد زیادی میکشید و هر کس که او را میدید میتوانست متوجه این موضوع شود.
بعد از بخیه اول دکتر از کارش دست کشید و باند سفید رنگی را برداشت.
از هری خواست که دهانش را باز کند و ان را میان دندان های او گذاشت.
~سعی کن خیلی به دندونات فشار نیاری
ده دقیقه بعد کار دکتر تمام شد و هری با چهارده بخیه روی قسمت بازو و گردنش به خواب رفته بود.
شان به همراه زین و لیام و لویی به بخش جراحی امده بودند و وضعیت حال عمومی هری را از نایل جویا شدند.
+دکتر بهش خواب اور تزریق کرد گفت احتمالا تا چند ساعت اینده خواب باشه...
شان سر تکان داد و به بقیه گفت.
*باید به خونوادش خبر بدیم، کسی میدونه خونش کجاست؟
به یکدیگر نگاه کردند، هیچکس ادرس خانه او را نداشت.
_شان تو باید ادرس خونه اش رو داشته باشی! تو پرونده اش نوشته شده، نه؟
*لویی این جزء اطلاعات شخصی بیماره، بعلاوه ادرسی که من دارم مربوط به اون هتلی بود که موقتا تو اون اقامت داشت بعد از اینکه برگشت پیش خانوادش ادرس رو تغیر نداد.
_خب پس باید تا بیدار شدنش منتظر بمونیم...
لویی گفت و دست هایش را جلوی سینه اش به یکدیگر قفل کرد.
* تا اون موقع من میرم داروهاش رو از داروخانه بگیرم شما هم بیکار نمونید، لویی تو برو به اداره پلیس و شکایت نامه بنویس، اینجوری کار هات زودتر انجام میشه
لویی سر تکان داد و از روی صندلی بلند شد، شان از بقیه موقتا خداحافظی کرد و به سمت انتهای سالن رفت.
چند قدم بیشتر دور نشده بود که با صدای لویی متوقف شد.
_شان...میشه چند لحظه صحبت کنیم؟
* میخوایی بریم به اتاقم؟
_اره ممنون میشم
شان سر تکان داد و همراه لویی از پله ها بالا رفت.
بعد از ورود به اتاق مستقیما به سمت میز کارش رفت و به لویی گفت که در را ببندد.
دفترچه نسخه نویسی بیمار را برداشت و شروع به نوشتن دارو های مورد نیاز هری کرد.
*خب، چیزی میخواستی بگی؟
_راجب هریه، میخواستم درمورد بیماریش بپرسم.
*لویی میدونی که نمیتونم اطلاعات شخصی...
_اره اره میدونم ولی اینبار باید استثنا قائل شی، این قضیه فرق داره شان..
شان نگاهش را از روی دفترچه برداشت و به چشمان لویی داد. برق نگرانی را به راحتی توانست در نگاه او تشخیص دهد.
*این قضیه چه فرقی داره؟
_خب...من لازمه که بدونم چون...
سکوت کرد، جوابی نداشت. نمیداست چرا باید بداند، اما مطمئن بود که در حال حاضر دانستن هیچ موضوعی به اندازه بیماری هری اهمیت ندارد.
دوست داشت اهمیت این موضوع را پای کنجکاوی اش بگذارد اما فریب دادن خودش بی فایده بود، او نگران بود و خودش بهتر از هر فرد دیگری این را میدانست.
_من...فقط...
لویی اهی کشید و چشمانش را بست.
_مهم نیست شان، بهرحال ممنونم که وقت گذاشتی...
از روی صندلی بلند شد و کت مشکی رنگش را صاف کرد.
شان دست از نوشتن کشید و به لویی نگاه کرد.
*لویی...من واقعا نمیتونم کمکی بکنم، دوست ندارم فکر کنی که دستم باز بوده و کاری نکردم. یه لحظه خودت رو جای اون بزار، مطمئنی که مشکلی نداشتی هری بفهمه مشکلت چیه؟ نگرانیتو درک میکنم، با اینکه برام عجیبه چرا نگران شدی ولی میتونم درک کنم که تحمل این حس چقدر سخته.
وقتی بیدار شد از خودش بپرس، من مطمئنم که بهت میگه...

Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M) Where stories live. Discover now