چهار ساعت از شروع حرکت قطار میگذشت، هری روی تخت تاشوی طبقه بالا دراز کشیده بود و رمان "کنت مونت کریستو" را در دستش داشت.
نگاهش به کتاب بود و ان را میخواند حتی با وجود انکه نگاه کردن به کلمات کتاب در قطار سخت بود.
لویی روی تخت روبروی او دراز کشیده و ساعدش را روی چشمانش گذاشته بود.
هری نگاه کوتاهی به او انداخت و نا محسوس خندید.
دلیل عصبانیت لویی به چهار ساعت پیش برمیگشت، زمانی که قبل از سوار شدن به قطار دعوای شدیدی با زین داشت.
بحث انها سر ان بود که زین دو کوپه ی چهار نفره را رزرو کرده بود.
شاید این موضوع در ابتدا درست به نظر برسد زیرا انها هشت مسافر بودند اما هنگام تقسیم کوپه ها زین، لیام، شان و نایل در یک کوپه قرار گرفتند و هری و خانواده اش در کوپه ای دیگر...
هری به همراه مادر و خواهرش سه نفر میشدند و از انجایی که اتاق ها چهار نفره بود یک جای دیگر باقی میماند اما لویی از اینکه در جمع خانوادگی انها باشد خجالت زده میشد.
تصمیم گرفتند که کوپه ای دیگر اجاره کنند یا حتی یک بلیت برای واگن صندلی ها بخرند اما ظرفیت قطار کاملا تکمیل بود.
لویی بعد از عذرخواهی های مکرر در کوپه انها ماند و البته که جما بخاطر این اتفاق فرخنده تا مرز های مرگ مغزی پیش رفت.
هری لبخند زد و دوباره نگاهش را به کتاب داد...
حرکت های بی انتهای قطار باعث شد که هری سرگیجه بگیرد و دست از خواندن بکشد.
کتاب را در کنارش قرار داد و به سقف قطار خیره شد.
به مقصدشان فکر کرد. جایی نا آشنا با ادم های جدید..
البته حرف های لویی هم به کنجکاوی او در مورد مقصد می افزود.Flashback
*خیلی خوش اومدید اقای نرا، بفرمایید
جما با هیجان وصف نشدنی اش گفت و از جلوی در کنار رفت تا لویی وارد خانه شود.
هری کمی ان طرف تر ایستاده بود و مادرش در کنار او..
انه هم به استقبال لویی رفت و از اینکه به خانه انها امده بود تشکر کرد.
لویی بعد از چند دقیقه احوالپرسی با انه نگاهش را به هری داد که منتظر ایستاده بود، پیراهنی به رنگ ابی اسمانی بر تن داشت که استین های ان را تا ارنجش بالا زده بود. دستهایش در جیب شلوار مشکی رنگش قرار داشتند و دکمه اول پیراهن را باز گذاشته بود.
نفس بریده ای کشید و نگاهش را بالاتر برد.
چشمانش روی چهره ای قفل شد که چهار روز متوالی به ان نگاه کرده، اما حالا با حدودا ده ساعت دوری از ان اندازه سالها دلتنگش شده بود...
نهیبی به افکارش زد و برای احوالپرسی پیش قدم شد.
جلو رفت و روبروی او ایستاد.
+ببین کی اینجاست؟
دستش را جلو برد و در دستان هری گذاشت.
_خیلی خوش اومدید جناب تردست...
+متشکرم که دعوتم کردی پرنس هری!
هری ابرو بالا انداخت و لبخند زد.
_در اصل دعوت انه بود نه من
هری گفت و خندید. لویی هم به تبعیت از او لبخند زد.
~بفرمایید داخل
انه گفت و به سمت پذیرایی اشاره کرد.
خانه انها کوچک اما زیبا بود، شومینه ای بزرگ روی دیوار روبرو قرار داشت و بالای ان چندین قاب عکس و نقاشی قرار داشت.
یک دست مبل طلایی رنگ در مقابل شومینه و میزی با طرح تنه درخت درست وسط پذیرایی قرار داشت.
یک پنجره کوچک چوبی بر دیوار مجاور قرار داشت که پرده های خردلی رنگی به ان اویزان بود و ترکیب رنگ قشنگی با دیوار های قهوه ای و مبل طلایی ایجاد میکرد.
لبخندی زد و رو به انها کرد.
+واقعا خونه قشنگی دارید،بهتون تبریک میگم
همه با خیال راحت نفس هایشان را ازاد کردند. استرس عجیبی بخاطر ساده و کوچک بودن خانه شان داشتند که با این حرف لویی برطرف شد.
*البته که به پای خونه شما نمیرسه
جما با خجالت گفت و به لویی نگاه کرد.
+دوشیزه ی جوان! کنت بودن به من این درس رو داد که ادمها نام مکان هایی رو خونه میزارن که در اون احساس ارامش و امنیت میکنن، مثل اینجا یا شاید مغازه شیرینی فروشی مورد علاقم؟!
لویی جمله دوم را رو به هری گفت و چشمک کوچکی به او زد.
هری لبخند زد، دستش را بین موهایش برد و انها را به عقب هدایت کرد.
_بشین لویی، راحت باش...خونه خودته
+پس میتونم اتاقت رو ببینم؟
هری کمی جا خورد و با تعجب به او نگاه کرد. انتظارش را نداشت و نمیدانست که در حال حاضر اتاقش در چه وضعیتی قرار داد.
البته هری شخص مرتبی بود و معمولا اتاقش هم تمیز بود اما با این حال کمی واهمه داشت.
_خب نمیدونم الان مرتبه یا نه ولی...مشکلی نیست
لبخند نصفه ای زد و با استرس به راه افتاد.
در اتاقش را باز کرد و قبل از لویی وارد شد.
لویی نگاهش را سر تا سر اتاق او چرخاند، مانند خانه کوچک و زیبا بود اما با این فرق که هوای انجا عطر تن هری را در آغوش داشت.
+اینجا که خوبه...اتاق زین رو ندیدی معنی شلوغی رو بفهمی
لویی گفت و شروع به خندیدن کرد. هری هم به پیروی از او خندید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
نگاه لویی بر تابلوی روی دیوار قفل شد. نقاشی از هری،که ماهرانه و با جزئیاتی دقیق کشیده شده بود.
+این تویی؟
همانطور که به نقاشی خیره شده بود پرسید.
_بله
+خدای من واقعا زیباست
_درسته اینو جما موقعی که فکر میکرد من تو اتیش سوختم کشید.
+فوق العادست، میگم...میشه خواهرت رو صدا کنی؟
_عام...باشه
هری با تعجب گفت و از اتاق خارج شد.
لویی همچنان به تابلو خیره شده بود، بدن پسرک در نقاشی کاملا برهنه بود و اتش قسمت های خصوصی ان را پوشانده بود.
عضله های سینه و بازو هایش کاملا دقیق کشیده شده بود. شعله های اتش به شکل هاله از انسان در امده و با دستهایش پهلوهای هری را در برگرفته بود.
جما همراه برادرش وارد اتاق شد.
*با من کاری داشتید؟
+بله...میخوام نقاشیتونو بخرم
_*چی؟
جما و هری همزمان و با تعجب رو به لویی گفتند و این باعث شد تا مرد به خنده بیفتد.
+خدای من انقدر عجیب بود؟
*نه، فقط یکم ناگهانی بود
جما گفت و با خجالت سرش را پایین انداخت.
_خیلی ناگهانی بود
هری گفت و با چشمانی گرد شده به لویی نگاه کرد.
+خیلی از این تابلو خوشم اومد، وقتی بهش نگاه کردم غم و اندوه دورنیش رو احساس کردم، طوری که انگار واقعا هری با اشک اتیش رو به اغوش کشید...حس میکنم این تابلو زنده است و با من صحبت میکنه (بولشیت خالصه، بچم نود شوهرشو دیده خوشش اومده)
جما از تعریفات لویی خجالت زده شد و با گونه هایی رنگین نگاهش را به زمین دوخت.
*خب اونقدر ها هم خوب نیست شما لطف دارید
+چند میفروشیش؟
_فروشی نیست...
هری گفت و اظهار وجود کرد، چطور میتوانستند راجب تابلویی که از خودش و متعلق به خودش بود بحث کنند بدون انکه به او توجه کنند.
*حق با هریه اقای نرا، این تابلو فروشی نیست
هری خوشحال از پیروزیش ابرو بالا انداخت و به لویی نگاه کرد. جما حرفش را ادامه داد.
*باعث افتخارمه که از نقاشی من خوشتون اومده، این تابلو رو به عنوان هدیه از طرف من قبول کنید
لبخند روی لبهای هری خشک شد و با تعجب به جما نگاه کرد.
_نمیش...اخ
با برخورد ارنج جما به پهلویش اهی کشید و از ادامه بحث منصرف شد، میدانست که لویی به طور واضحی خط قرمز جماست و از طرفداران اوست.
سرش را به نشانه تاسف تکان داد و لویی خوشحال از بابت اینکه تابلو را متصاحب شده از جما تشکر و بخاطر بخشندگی از او تمجید کرد.
هر سه برای صرف ناهار به سمت اشپزخانه رفتند، میز غذا مملو از غذا ها و دسر های متنوع بود، از بوقلمون کبابی که فقط در جشن شکرگزاری یافت میشد گرفته تا دسر های رنگی و کیک بزرگی که با گل هایی زیبا تزیین شده بود.
+خدای من خیلی تو زحمت افتادید
*قابلتونو نداره بفرمایید
انه با لبخند گفت و هری بلافاصله صندلی کنار خودش را بیرون کشید تا لویی روی ان بنشیند.
لویی لبخندی زد و بعد از در اوردن کتش روی صندلی نشست.
ناهار بدون هیچ صحبت خاصی سرو شد، بعد از ان انه و جما مشغول جمع کردن میز شدند.
هری و لویی روی مبل های پذیرایی نشسته و منتظر دم کشیدن چای شدند.
_در مورد سفر چرا به خودم نگفتی؟
هری بدون مقدمه پرسید و عمر سکوت ناخوشایند بینشان را کوتاه کرد.
+قرار بود امروز بیام اینجا و باهات حرف بزنم ولی مادرت فکر کرد که ربطی به تو یا بیماریت داره پس مجبور شدم اصل ماجرا رو بهش بگم
_اوه، من متاسفم، مامان وقتایی که نگرانه عجیب میشه
+چیزی برای تاسف وجود نداره، من درکش میکنم
_ممنونم...حالا این سفر به کجاست و چه مدته؟
+به میلان، حدودا یک ماه
لویی کوتاه جواب داد و نگاهش را روی شومینه دیواری خاموش قفل کرد.
_خدای من...همون میلان ایتالیا؟
+درسته
_خیلی دوره...چرا اونجا؟
+اونجا کاملا امنه...لارا نمیتونه تا اونجا بیاد، اگرم بخواد همچین کاری بکنه قبل از رسیدن به ایتالیا با خبر میشم
_اما..یه مشکلی هست، یعنی دوتا مشکل هست...
YOU ARE READING
Forbidden chocolate(L.S)&(Z.M)
Fanfictionتلاطم روح در آرامش تاریکی و روشناییه دریای سیاه افکارش او را به آنجا کشاند. مکانی که روزی روحش را نوازش میکرد مکانی که در تن از خنده های چمنزار و از شیطنت امواج باد لذت میرد؛ و از اندک آرامش ناشی از ابر های غوطه ور شده در آسمان .. آسمانی که حالا...